.
با غرور توی چشمام زل زد و گفت: بلند شو دختر جان، الان دیگه زن پسر من هستی و عروس این خونه، اشکم چکید گفتم: تا منو نبخشین از روی زمین بلند نمیشم، پدرومادرم به من یاد دادن که احترام بزرگتر رو نگه دارم
اما من اون روز اختیار خودم رو از دست دادم و به شما بیحرمتی کردم...من از شما خجالت میکشم.. خواهش میکنم منو ببخشید...
مادر سردار یکم مکث کرد... یهو از پشت صندلیش بلند شد و اومد بیرون... دستامو گرفت و از روی زمین بلندم کرد... تو چشمام نگاه کرد و گفت: خیلی ساله که دارم میبینم، آدما به بزرگترها بیحرمتی میکنن و عین خیالشون نیست... وقتی تو این دوره و زمونه یه دختر اینجوری برای بخشیده شدن اشک میریزه... یعنی این دختر یه فرشته از طرف خداست که برای ما فرستاده شده، دستاشو گذاشت روی شونههام و منو کشید تو بغلش، توی گوشم گفت: آفرین خوب بلدی دل مادر شوهرو به دست بیاری. اشکام بند نمیومد... هیچ وقت فکرشو نمیکردم که تو سینهی مادر سردار هم قلب باشه و اینجوری با محبت منو بغل کنه، اما آدما همیشه میتونن ماسک غرور یا هر ماسکی رو روی مهربونیشون بزنن.. اما در مقابل احترام، مهربونی و گذشت.. همیشه مغلوبن و کم میارن.. و حالا مادر سردار با چند قطره اشکی که روی شونههام ریخت خودش رو سبک کرد و اون ماسک غروره، روی صورتش یهو رفت کنار و حتی بچههاش از دیدن روی جدید مادرشون شگفتزده شده بودن و همراه با لبخند، اشکشون هم جاری بود
سردار از فرصت استفاده کرد و گفت: مامان عروستو میپسندی...؟
مادر سردار منو از تو آغوشش جدا کرد، شونههامو تو دستش گرفت و بهم دقیق نگاه کرد و گفت: مبارکت باشه پسرم... این دختر تو رو خوشبخت میکنه...
... مادر سردار روی صندلی بغل دستش منو نشوند و گفت: همون روز که مثل یه شیر زن از خودت و پدر و مادرت دفاع کردی فهمیدم که جنم داری و به موقعش برای دفاع از شوهرتم میتونی ازش استفاده کنی... اما نمیدونستم اینقدر خانومی و حرمت بزرگتر برات مهمه...
دستش رو تو دستم گرفتم و پشت دستش رو بوسیدم..... لبخند زدم و گفتم: من دیر فهمیدم که سردار زن داره... درست وقتی فهمیدم که دلم از دست رفته بود، اما حاضر بودم بخاطر زن و بچش از عشقمون بگذرم..
مادر سردار پرید وسط حرفم و گفت: افسون بزرگترین اشتباه زندگی من بود... وقتی فهمیدم که هنوز نامههای عاشقانه از عشق قدیمیش رو تو خونهی پسرم نگه میداره رفتم و تهدیدش کردم که آبروشو میبرم و به خانوادش و فامیلش میگم که چه جور دختری تربیت کردن... اونم از ترسش عقب نشینی کرد و گفت: میخواد سردار طلاقش بده... و ما هم زود موافقت کردیم...