مسافرانِ عشق
من خودمو نمی‌تونم به خاطر این چند سالی که سردار با افسون تو سختی و بدبختی گذروند ببخشم... اون موقع ک
. مردیکه مزخرف... هاج و واج بهش نگاه کردم و گفتم: سردار تو چته... در مورد چی داری حرف می‌زنی... مردیکه‌ی مزخرف کیه؟ سردار با عصبانیت تمام ماشین رو با همون سرعت کنار جاده نگه داشت... به جلو پرت شدم و سرم محکم خورد به شیشه... درد پرید توی سرم... دستمو گرفتم جلوی پیشونیم... سردار از ترس چشماش گشاد شده بود... هول شد و دستپاچه گفت: چی شد عزیزم... الهی بمیرم... ببینمت... دستمو از روی پیشونیم برداشت و زل زد به پیشونیم... خودمو کشیدم عقب و گفتم: چیزیم نشد نگران نباش... فقط بگو چه خبره؟... سردار دوستی کوبید روی فرمون و گفت: مجتبی.... انگار بهم برق وصل شد.... رنگم پرید و نگاش کردم... حتما از هیز بودنش نسبت به من چیزی فهمیده بود که اونجوری جلز و ولز می‌کرد... بدون گفتن کلمه‌ای بهش خیره شدم... سردار لباشو با عصبانیت می‌جویید و به جلو خیره شده بود و تو فکر بود.... برگشت سمت منو با عصبانیت لب زد: باورت میشه تمام این دردسرایی که من و تو کشیدیم همش زیر سر مجتبی بوده... تمام اون مدتی که من افتادم تو زندان و تو اذیت شدی... قلبم محکم به سینم می‌کوبید... با وحشت به سردار که از عصبانیت در حال انفجار بود، نگاه کردم آروم و بی صدا لب زدم: من می‌دونستم... سردار که نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاره با چشمای از حدقه بیرون زده بهم نگاه می‌کرد، لباشو به زور تکون داد و گفت: تو... تو می‌دونستی...؟ سرمو تکون دادم و گفتم: مطمئن نبودم اما بهش شک داشتم... اون به تو حسودی می‌کرد... به اینکه آقاجانم تو رو خیلی دوست داشت... اون از من، بخاطر اینکه از ریحانه دفاع می‌کردم و باهاش بد بودم، متنفر بود.. سربسته به من گفته بود ازم انتقام می‌گیره... اما فکرشم نمی‌کردم بخواد این کار رو انجام بده...ولی بعدش که این اتفاق افتاد.. بهش شک کردم و به مادرم گفتم... اما مادرم نذاشت پی قضیه رو بگیرم و گفت.. حتی اگه مجتبی اینکارو کرده باشه نباید من صداشو دربیارم... و نباید کسی بفهمه... سردار با تعجب پرسید: چرا نباید بگی؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم: راستش... هنوز حرف و حدیثایی که در مورد تهمتی که خانواده‌ی عباد به من زده بودن... سردار کلافه ماشینو روشن کرد، پرید وسط حرفمو گفت: علاقه‌ای ندارم در مورد اون مساله چیزی بشنوم... گفتم: باشه، ولی مادرم بخاطر اینکه دوباره پشت خانواده‌ی ما حرف و حدیث شروع نشه گفت... نباید به کسی بگم که به مجتبی شک دارم... سردار با حرص گفت: آخه این چه فکریه... بخاطر این که مردم حرف نزنن باید ساکت بمونید تا اون هر کاری می‌خواد بکنه...چرا ما آدما حاضریم از حق خودمون بگذریم بخاطر حرف مردم...