احساس می‌کنم مثل کسی هستم که هر روز از چادرش بیرون می‌آید و کمی دوردست‌ها را نگاه می‌کند. ولی چیزی نمی‌بیند. کار دیگری هم نمی‌تواند بکند اما ناامید هم نیست، تنها به چادرش برمی‌گردد و خودش را مشغول می‌کند تا فردا. انسان همیشه نیمه‌تمام است و رو به سویی دارد. نمی‌توان از نیمه‌تمامی فرار کرد، اما رو به کدام سو باید داشت؟ همه چیز نشسته است و تنها انسان است که محکوم است به برپاایستادنی بدون اجل معین. شاید هم باید گفت این محکومیت، عین اذن است، تنها به انسان اذن و اختیار داده‌اند که بایستد بدون اینکه اجازه داشته باشد خسته شود و بنشیند. انسان سخن را تولید نمی‌کند، به داخل سخن کشیده می‌شود. نهایت و انتهای یک سخن را نباید در امتدادش جست، که در سرآغاز و سرچشمه‌اش است. انسان سخن را انتخاب نمی‌کند. آیا این معنی می‌دهد که بپرسیم به کدام سخن باید اجازۀ فراخواندن داد؟ با امتداد یک سخن و هر مقدار افزون‌شدنش و هر قدر تغییر شکلش تفاوتی پیش نمی‌آید، مگر آنکه آغازی دیگر رخ دهد و صیرورتی صورت بگیرد. سرچشمه‌ای که باید را نمی‌یابم. تنها ایستادنی تا مگر سرچشمه‌ها رو کنند… ۱۵/۶/۱۴۰۳ @mosavadeh