برایم سؤال است که ما کی از ذهنیتهایمان خارج میشویم و وضعیتی دیگر را تجربه میکنیم؟
مدتی پیش به مقتضیات و اجباری به یک مجموعۀ فرهنگی که قاعدتاً به آنجا نقد داشتم رفتم و کمی با آنها صحبت کردم. آنجا با خودم فکر کردم که: انگار میشود و چیزی تغییر نمیکند اگر به جای آن افکار و حرفهایی که دارم و به این مجموعه نقد دارم، جزئی از این مجموعه باشم و به مجموعههای دیگری نقد داشته باشم… انگار برای ما همین کافیست که یک ذهنیت داشته باشیم و بعد هم قبول و ردهای بعدش…
احساس میکنم آنچه ما از جهانبینی و شناخت عالم داریم، تنها یک ذهنیت است. ما یک ذهنیت از عالم را اتخاذ و دریافت میکنیم و مابقی ملزومات و تکههای پازل را هم پیدا میکنیم و بعد شروع میکنیم به نقد مقابلهای آن ذهنیت.
آنچه فریبمان میدهد و به ما این احساس را میدهد که ذهنیتمان یک حقیقت است، انگار از خود ما و پسزمینۀ خود ذهنیتمان به ما القاء میشود. گاهی که در ذهنیتمان شک میکنیم، باز چگونه در فریبش میافتیم؟ ناگهان یک ساختار منطقیِ به ظاهر جدید از دل ذهنیتمان برمیخیزد که آن را پشتیبانی میکند و میتوانیم شکمان را کنار بگذاریم. انگار که صرفاً همان ذهنیتمان تجدید شکل و reform کرده و خودش با ظاهری جدید از خودش پشتیبانی کرده.
اکنون احساس کردم که به بیراهه رفتم. شاید به این خاطر که اینها که میگویم هم -هرچند درست هستند- بوی ذهنیتبودن میدهند. اکنون به اینجا راه میبریم که ما به دنبال یک ذهنیت درستتر و دقیقتر و عمیقتر از وضعیتمان نیستیم. یعنی هر قدر هم ذهنیتمان را دقیقتر و عمیقتر کنیم، از ذهنیت خارج نمیشویم.
پس از اول میپرسم: کی میشود که از ذهنیتهایمان خارج شویم؟
دوستی گفت -و انگار من مدتهاست میخواستم این حرف را به خودم بزنم- : آیا میشود آن قدر جلو برویم که دیگر هیچ حرفی نتوانیم بزنیم؟ کجا ممکن میشود به موقعیت و نگاهی برسیم که دیگر نتوانیم یک ذهنیت از عالم داشته باشیم؟