#رمان_عاشقانه #مذهبی
#پارت80
طول کشید تا جواب بده. شهاب- شما؟ داد زدم - من شوهرشم ... تو کی هستی لعنتی؟ شهاب- شوهرش؟ شوهر؟ - گفتم بگو کی هستی؟ همین ... شهاب- آروم باش پسر ... من پسر دائیشم ... چرا اینقدر عصبی هستی؟ چی شده؟ کمی آروم شدم. - اگه ... اگه پسر دائیشی چرا من تاحالا ندیدمت ... اسمتم نشنیدم؟ شهاب- الان عاطفه کجاس؟ ها؟ دندونامو جوری به هم فشار دادم که کمی مونده بود خورد بشن - اسم زن من رو نیار ... باهاش چیکار داشتی؟ دلعنتی کجا برده بودیش؟ شهاب- مثل اینکه خانم شما نه از من چیزی بهت گفته نه از تو به من ... باشه داداش. میفهمم حالتو.
بذار واست توضیح میدم و خودمو معرفی می کنم. - زود ... همه چیو می خوام بشنوم ... شهاب- باشه ... بذار من برم خونه خانومم تنهاس ... خودم باهات تماس می گیرم ... ده دقیقه ای رسیدم خانومش؟ زن داره؟ گوشیو قطع کردم ... نکنه سوء تفاهم بوده باشه؟ آخه امشب چه خبره خدای من؟ برام ده دقیقه اش به اندازه ده سال طول کشید. بالاخره زنگ زد. سریع جواب دادم. - بگو ... فقط می خوام بشنوم ... شهاب- باشه داداش ... پس خوب گوش کن ... من شهابم ... پسردایی خانوم شما ... برادر شیده و شیدا که حتما میشناسیشون ... بیست و هشت سالمه و دوسال ایران نبودم ... الان که بعد دوسال دوری و بی خبری برگشتم میخواستم عاطفه رو ببینم ... اولین نفر ... غریدم - آخه چرا عاطفه؟ شهاب- میگم ... همه چیو میگم ... وقتی بیست و یک سالم بود عاشق یه دختر شدم که یه سال از خانوم تو بزرگتر بود ... از قضا دوست صمیمی عاطفه هم بود ... بدجور عاشق شدم.. روز به روز بیشتر می شد احساسم ... دیگه نمیتونستم خودم رو کنترل کنم ... نه خودم رو و نه رفتارام رو ...
از شانسم هم زیاد می دیدمش ... عاقبت به پدر و مادرم گفتم ... اولش خوشحال شدن که می خوام ازدواج کنم ولی بعدش که فهمیدن طرفم کیه بیچاره ام کردن ... آخه ما خونواده مذهبی بودیم و اونا ... ولی کیمیای من یه فرشته پاک و معصوم بود ... عاطفه هم همه جوره تائیدش می کرد ... چهارسال تموم پدرم دراومدو رو مغز پدرو مادرم کار کردم که این واقعا با بقیه افراد خونواده اش فرق داره.. عاطفه هم قضیه رو می دونست ... بالاخره اواخر اونم وارد ماجرا شد تا مهر تائید رو به کیمیا بزنه ... همه راضی شدن و بابام هیچ جوره رضایت نمی داد ... نمیدونم راجع به کیمیا چی بهش گفته بودن ... ولی اگه می گفت نه ... واقعا نه بود ... منم هیچ حوره حاضر نبودم از کیمیا دست بکشم ... جون می دادم براش ... عاطفه هم خیلی کمکم کرد تا اینکه اون رو هم به شدت تنبیه کردن که دخالت نکنه ... بعدش دوباره همه مخالف شدن ... هیچکسم دلیل نمی آورد ... واسه مخالفتش ... البته دلیل که میگم منظورم دلیل منطقیه ها ... عاطفه هم شده بود واسطه بین من و کیمیا. که حالا اونم عاشقم شده بود ... انقدر ازین خبر خوشحال شدم که واقعا قید همه چیو زدم ... به کمک عاطفه من و کیمیا پنهانی با هم عقد کردیم تا بقیه رو تو عمل انجام شده قرار بدیم ... خانواده کیمیا من رو قبول داشتن ولی وقتی ما این کارو کردیم کلا طرد شدیم ... عاطفه رو هم یه مدت اذیت کردن ولی بخشیدنش ... ماموندیم و حوضمون ... دیگه جامون اونجا نبود ... تنها دلخوشیمون همدیگه بودیم ... به پیشنهاد من رفتیم خارج از کشور ... اینجا. تو ایران با کار و تلاش وضعیت مالیم رو به درجه خوبی رسونده بودم
اونجا هم با سرمایه ای که داشتم و تلاش دوتامون کار و بارم گرفت ... دوسال موندیم ... غربت بدجوری اذیتمون می کرد ... بچه دار که شدیم تصمیم گرفتیم برگردیم ... دوست داشتم بچه ام تو ایرانم بزرگه ... روی خاک ایران بازی کنه و قد بکشه ... یه امیدی هم به بخشیده شدن تو دلمون بود ... شاید به خاطر این بچه ... تو این مدت هم به عاطفه هیچ زنگی نزدم تا خدایی نکرده براش دردسر درست نکنم ... به اندازه کافی خرابش کرده بودم ... ولی خدا میدونه که من و کیمیا هر روز یادش می کنیم و واسش دعا می کنیم ... اگه کمک ها و تلاش های اون نبود من الان این فرشته ام رو نداشتم ... به خاطر همینه که عاطفه برام جور خاصی عزیزه ... به خاطر همین بود که میخواستم اولین نفر عاطفه رو ببینم ... بعدشم ... فعلا نمیخوام اعضای خانواده ام بفهمن که من برگشتم ... همین بود داداش ... ولی نمی دونم چرا عاطفه در مورد ازدواجش چیزی به من نگفت! واقعا آروم شده بودم. ولی شرمنده بودم به خاطر دیوونه بازیایی که حتی دلیلشم نمی دونستم. خو روانی نمیتونستی آروم و عین آدم بپرسی؟ عربده ات چی بود دیگه؟ هر بار که شهاب از عشقش به همسرش گفت یه نفس عمیق از سر راحتی و آسودگی می کشیدم. ولی شرمندگیم رو نمیتونستم کاریش کنم. - من ... واقعا متاسفم ... خون جلو چشمام رو گرفته بود ... حتی نذاشتم طفلک توضیح بده ... شهاب- نیازی به عذرخواهی نیست ... می فهممت داداشم
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺