ده ... دستامو محکم فشار داد ... محمد- دوسالی رو زیر نظر خانواده هامون رفت و آمد داشتیم ... صحبت می کردیم ... علاقه ام بهش زیاد تر می شد ... بغض داشت خفه ام می کرد. دوباره دستامو فشار داد ... محمد- تا اینکه نامزد کردیم ... میدونی ... پوشش واسم مهم بود ... بچه معتقدی بودم و هستم ... ریش تا زانو و یقه کاملا بسته هم ندارم ... چون دین و مذهب به ریش و یقه نیست ... معتقدم و مذهبی ... ولی امروزی زندگی می کنم ... امروزی می پوشم ... نوع پوشش ناهید یکم بد بود ... می گفتم درست میشه که الحمدلله بعد عقدمون درست شد ... کاملا درست شد ... روزها می گشت ... روزهای خوبیو داشتیم ... تا اینکه یه چیزایی رو از ناهید شنیدم یه روزی ... چه جوریش مهم نیست ... فهمیدم تمام اون مدت دوسال رو که من فقط به فکر ناهید بودم صبح تا شب به فکر یه پسر دیگه بود ... اون پسره کی بود؟ شایان ... خون تو رگهام یخ بست. کاملا تو هنگ بودم. محمد- در حالیکه قرار بود با من ازدواج کنه ... دوستش می گفت شایان بود که ناهید رو میخواست ... ولی خب این توجیه جالبی واسه رفتار ناهید نبود ... اگه شایان ناهیدو می خواست چرا ناهید باید باهاش صبح تا شب می گشت ... میتونست بگه یکیو دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم ... بعد ها فهمیدم که ناهید پیش دوستاش تنها چیزی که از من میگفته خواننده بودنم بوده و دانشگاه تهران درس خوندنم ... همین و بس ... حتی ازم اسم نمی برد ... فهمیدم که همه افتخارش به شهرتم بوده و خواننده بودنم ... حتی شنیدم که می گفت ... حتی اگه بعدا آدم بخواد طلاق هم بگیره دهنش رو پر می کنه و میگه از خواننده طلاق گرفتم ... الان ناهید عوض شده ... مولا علی هم میگه اگه شب یه چیزی از کسی دید روز مطرح نکن ... شاید تا صبح توبه کرده باشه ... احساسش بهم واقعی نبود ... الان ناهید واقعا عوض شده ... اینارم اگه دارم به تو میگم به این دلیله که حق داری که حقیقت رو بدونی که چرا ازش جدا شدم ... بدونی که حق داشتم ... میدونم که اینا رو مثل یه راز پیش خودت نگه میداری تا ابد ... داشتم می گفتم ... اینا رو که ازش شنیدم عصبی شدم ... سرش داد زدم و گفتم ... برو دهنتو پر کن و بگو از خواننده طلاق گرفتی ... برو ... اونم رفت و جدا شدیم ... عاطفه ... من سالها دوسش داشتم ... رفتنش ضربه بدی بهم وارد کرد ... بهش عادت کرده بودم ... که خدا تو رو گداشت سر راهم ... اومدی تو خونه ام ... به اسم برگردوندن ناهید اومدی هر چی زمان می گذشت ناهیدم از ذهنم کمرنگ تر میشد و کمرنگتر ... صدای قلبم داشت پرده گوشمو پاره می کرد ... دلم می خواست حدس بزنم چی می خواد بگه ولی می ترسیدم باز دچار توهم شده باشم ... خدایاا ... محمد- یه روز به خودم اومدم و دیدم هیچ ناهیدی تو ذهن و فکر و قلب و زندگی من وجود نداره ... فقط تویی که هستی ... ولی بهت نگفتم دیگه ناهید برام مهم نیست ... تو جریان اون کلاسا باز ناهید و شایان با هم افتاده بودن ... من سر اون قضیه با شایان قطع رابطه نکردم چون هیچی از منو ناهید نمیدونست ... هیچی ... تو ایام عید شایان بهم زنگ زد و با کلی تبریک عید و مقدمه چینی گفت که ناهیدو می خوام ... و ازم خواست کمکش کنم ... گفت خودش نمیتونه خواستگاری کنه ... شب عروسی مازیار بود که بهم حلقه داد شایان ... منم همون شب ناهیدو کشوندم بیرون و باهاش صحبت کردم ... گفتم که فردا بیاد خونمون ... یه ساعتی که تو خونه نباشی ... نمیخواستم ببینی و بفهمی که ناهید دیگه واسم مهم نیست ... ناهید اومد و من حلقه شایان رو بهش دادم و از طرف شایان باز باهاش صحبت کردم ... که تو سر رسیدی ... عاطفه ناهید الان یه ماهه که به عقدشایان دراومده ... روز نامزدیشون هم منوتو قهر بودیم و من تنها رفتم ... اگه قهر نبودیم هم نمی بردمت ... چون نمیخواستم بفهمی که ناهیدی تو زندگیم نیست ... چشمام داشت از حدقه می زد بیرون. اصلا باورم نمیشد. اینهمه مدت بدون اینکه به ناهید فکر کنه من رو تو خونه اش نگه داشته بود ... - چرا نمی خواستی بفهمم؟ محمد- می خوای بدونی چرا؟ فقط نگاهش کردم. محمد- من ... چون ... عاطفه ... من ... سرش رو انداخت پایین. محمد- دوستت دارم ... قلبم چه دیوونه بازی ای در می آورد. همه بدنم رعشه گرفته بود. دستام رو از دستاش کشیدم بیرون. به گوشام اعتماد نداشتم. دیگه سرش رو بالا نمی آورد. محمد- نمی خواستم بفهمی چون می ترسیدم از دستت بدم ... اگه می دونستی ناهیدی نیست دیگه قراری هم بین من و تو وجود نداشت ... می ذاشتی می رفتی ... ولی نمی خواستم بدونی تا بهونه داشته باشم واسه نگه داشتنت ... حتی اونروزی که اومدی و ناهیدو تو خونه دیدی @onlinmoshavereh 🌺☘🌺☘🌺☘🌺