خشم گفت
محمد- جواب منو بده ... من ... تو رو نمی خوام؟ سکوت کرده بودم. می ترسیدم از عصبانییتش. خدایا غلط کردم. داد زد. محمد- گفتم جواب منو بده ... آره؟ یه لحظه به خودم لرزیدم. سرمو به علامت منفی تکون دادم. خیلی عصبی بود. نفس هاشم نرمال نبود. قلبم داشت می اومد تو دهنم. رسما تو دهنم می زد. فقط نگاه می کردیم همدیگه رو. بی امان شروع کرد به بوسیدن همه جای صورتم. در همون حالت صحبت هم می کرد. محمد- می خوامت ... به ... مولا. می خوامت ... به ... ولای ... علی ... می خوامت ... لا مصب ... همه ... زندگیمی ... همه ... زندگیم ... آخه ... چطوری ... بهت ... ثابت کنم؟ ها؟ ها؟ بلندم کرد و من رو کشید تو بغلش. یه مدت طولانی. آروم که شد دم گوشم گفت. محمد- ادب شدی؟ آره؟ گردنشو بوسیدم. - دلم می خواد تا ابد بی ادبی کنم تا تو ادبم کنی ... محکم تو بغلش فشارم داد. محمد- بد بی قرارتم ... بد ... اذیتم نکن ...
تو رو مولا اذیتم نکن ... - چشم ... محمد- ای جونم ... ای جونم ... صبح روز بعد راه افتادیم به سمت تهران. ساعت یازده صبح بود. رسیده بودیم. شهاب و کیمیا رو هم رسونده بودیم خونشون و تو راه خونه بودیم. سرم رو تکیه دادم به صندلی و چشمام رو بستم ... محمد دست راستم رو گرفت تو دستش. بلندش کرد و بوسید. چشمام رو باز کردم. - من آخر نمیتونم ترکت بدم که دیگه اینکارو نکنی ... لبخند زد. با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست راستش دست منو. نگاهش به روبرو بود. محمد- خانومم ... - بله آقامم؟ خندید. محمد- عروسی دوستت خوش گذشت؟ تکیه ام رو از صندلی گرفتم. - خیلی محمد ... خیلی ... بچه ها چقد از دیدن کیمیا ذوق زده شده بودن ... مخصوصا غزاله
محمد- خب الحمدلله ... - مخمد؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرد با نهایت مهر نگاهم کرد. با لبخند. هنوزم لبخنداش بدجور دل می برد ازم ... - عاشقتم آقامون ... لبخندش عمیق تر شد. رو به رو را نگاه کرد. دستام رو حلقه کردم دور گردنش و محکم و طولانی و چند بار پشت سر هم گونه اش رو بوسیدم. محمد- آفرین دختر خوب ... ابرومونو بردی ... رد نگاهش رو گرفتم. پلیس چهار راه داشت نگاهمون می کرد. پلیسه یه لبخند زد و دستش رو مثل سلام نظامی کنار گوشش برد. سریع از محمد جدا شدم. محمد با حرکت سرش جواب سلام پلیس رو داد. دستام رو گذاشتم رو صورتم. - واای ... خیلی بد شد ... محمد- فدا سرت ... جرم که نکردیم ... بیا جلو جوابتو بگیر ... یه نگاه به پلیسه انداختم. حواسش نبود. رفتم جلو و محمد یه بوسه روی گونه ام نشوند. چراغ سبز شد. ماشین حرکت کرد. به خیابون رو به روم نگاه می کردم. یاد روزایی افتادم که حسرت داشتن محمد رو میخوردم. زیر لب با اطمینان زمزمه کردم ... انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون فسبحان الذی بیده ملکوت کل شیء و الیه ترجعون سوره یس
دو آیه اخر سوره یاسین.
........... پایان کتاب ..........
صدای خنده خدا را می شنوی؟ دعاهایت را شنیده ... و به آنچه محال می پنداری می خندد
@onlinmoshavereh
🌺☘🌺☘🌺☘🌺