🏠 خانه مشاوره آنلاین
#داستان_زندگی_افسانه #قسمت_ششم احساس بیچارگی و عجز می کردم . هیچ چیزی برایم بدتر از این نبود که شو
ملیحه بی توجه به حال و روز من هر روز شادتر و سرزنده تر از اینکه مسعود این همه به او توجه می کند به دلبری ها و عشوه هایش ادامه می داد و مسعود آنقدر غرق در وجود ملیحه بود که حتی در نبود او هم اصلا من و دخترم را نمی دید !!! دریغ از ذره ای توجه که نثار دختر معصوم مان کند !!! افسردگی ام به حدی حاد شده بود که روزی صد بار به خود کشی فکر می کردم !!خیلی دلم می خواست هم خودم و هم دخترم را که معلوم نبود بعد از من چه سرنوشتی در انتظارش است را خلاص کنم !!! تنها چیزی که مرا از این کار باز می داشت ترس از خدا بود که همیشه در تعالیم دینی خود کشی را نکوهش می کرد !!! آزار و اذیت های خانواده ی مسعود هم به جایی رسیده بود که حتی در چهار دیواری خانه ام هم حریم خصوصی نداشتم !! چون در منزل پدری مسعود زندگی می کردیم کلید خانه را همه اعضای خانواده اش داشتند و هر وقت که دوست داشتند بی خبر و سر زده ٬ وقت و بی وقت ٬ چه خانه بودیم و چه نبودیم وارد خانه می شدند و من حق اعتراض نداشتم . هیچ وقت هم عتراض نمی کردم٬ وقت در لاک خودم بیشتر فرو می رفتم و آنها این انزوای مرا بی اعتنایی به خود تلقی کرده و عرصه را بیشتر برایم تنگ می کردند . مسعود گه گاهی اعتراض و دعوا میکرد اما فایده ای نداشت چون هم از جهت مالی به پدرش وابستگی داشت و از مستقل شدن می ترسید و هم آن اقتدار لازم را نداشت و فقط کار را خراب تر می کرد!!!!! خانواده مسعود آنقدر پا را از حد خودشان فرا تر گذاشتند که دیگر برادر شوهرم محسن که تا کنون فقط جریانات را زبان جاری ام نرگس می شنید دیگر نتوانست ساکت بماند و وارد ماجرا شد !!! محسن حتی از ماجرای مسعود و ملیحه هم باخبر بود و قبل از اینکه من به رفتار آن دو مشکوک شوم خانواده ی مسعود فهمیده بودند و بین خودشان صحبت های درگوشی داشتند و فقط من ساده بی خبر بودم ادامه دارد... ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🏠 http://eitaa.com/joinchat/614793219C5eb00a97bd