#وقت_دلدادگی
قسمت 4
مثل آرزوی داشتن یه لباس عروس آبی فیروزه ای به جای سفید.....با یه داماد با کت و شلوار سفید......مثل آرزوی مزخرف داشتن کالسکه جای ماشین عروس.....مثل آرزوی پوچ یه زندگی رویایی....یه عشق .....آه آبی قشنگم آرزوهام هم جز مشتی یاوه نبود....دیدی .....دارم عروس میشم اما نه با لباس آبی ....نه داماد کت و شلوار پوشیده ای...نه کالسکه ای
دفتر بعدیم اسمش زندگی بعد از مرگ. ....اسم دفترم هم سیاه.....چرک نوشته های دختری از دل دلتنگی.....دلتنگی برای آرزوهای آبیش. ....آه نمی کشم .....آه بکشم روزه ام مثل موهای سفید مادرم میشه......هی روزگار .....تلخی تلخ....مثل زهر مار
بستم دفتر زندگی رویایی ام رو و با کفشهای غمگین دوره سیاه زندگی بعد از مرگ آرزوهام رو شروع می کنم...
هنوز خودکار در میان دستهایش برای نوشتن سطر بعدی بازی می کرد که با صدای باز شدن در به سرعت دفتر آبی فیروزه ایش را بست و درون کوله اش گذاشت.اگر این دفتر لو میرفت باید لبهای مرگ را می بوسید. در باز شد و مادرش که مثل همیشه چادرش را به کمر بسته بود در حالی که عرق پیشانیش را می گرفت داخل شد
-کر شدی...گلوم پاره شد از بس صدات زدم.. . پاشو بیا تا بابات نیو مده ناهار بخور...برات املت درست کردم
دلش یکباره از هجوم احساسات پر شد.دیگر هیچوقت املتهای ربی مادرش را نمی خورد.از همانها که یواشکی فقط برای او می پخت.از همانها که وقتی پدرش می آمد و می گفت فریده نا هار چی داریم و جواب مادر گشنه پلو با خورش دل ضعفه بود.می دانست امروز پدرش سیب زمینی له شده با پیاز سرخ شده دارد اما امروز فاخته آبی فیروزه ای بود...باید امروز با ولع تمام املت مادرش را می خورد. ...در میان سیل اشک با شتاب بلند شد و خود را در بغل مادرش انداخت.نوازش ابریشم موهایش دلش را ریش ریش می کرد....دیگر هیچکدام از این آبیهای قشنگ را نخواهد داشت...هیچکدامشان را
پشت در حجره ایستاده بود و برای داخل شدن این پا و آن پا می کرد. اما بالاخره تصمیمش را گرفت دستی به ته ریشش کشید و با نفس عمیقی سعی کرد آرامش را در خود باز یابد.دستگیره در را پایین داد و وارد حجره پدر شد.پدرش طبق معمول پشت میزش در حال حساب و کتاب بود.بدون اینکه سرش را بلند کند از زیر عینک قامت رعنای تک پسرش را برانداز کرد.انگار یوسف به کنعان برگشته باشد .عطر حضور فرزند در فضای خشک و بی بوی حجره رایحه ای خوش برای پیرمرد داشت.نیما آهسته به میز نزدیک شد
-سلام آقا جون
هر چند لحن کلامش دوستانه نبود اما عجیب به دل حاج آقا نشست.عینکش را در آورد و مستقیم به چشمان فرزندش چشم دوخت
-سلام شاخ شمشاد.. راه گم کردی اومدی کلبه درویشی پدرت
سرش را پایین انداخت.همیشه در برابر ابهت پدرانه او تسلیم بود
-این چه حرفیه پدر جان
دستش را به سویش دراز کرد و از او خواست بنشیند.نیما هم بلافاصله نشست و دستی به موهایش کشید.حاج آقا به صندلی اش تکیه داد.دلیل آمدن نیما را بعد از اینهمه مدت می دانست.این محاسن را در آسیاب سفید نکرده بود.نیما در حالیکه به دستانش خیره بود به صدا در آمد
-اومدم دو تایی مرد و مردونه صحبت کنیم آقا جون
خود کارش را روی میز گذاشت
-راجع به؟؟
سرش را بلند کرد و به ابهت مردانه پشت میز نگاه کرد
-فلسفه مسخره ازدواج من
از پشت میز بلند شد آهسته و شمرده جلو آمد و روی مبل روبروی پسرش نشست.هر چند از این مدل موهای جدید آقایان خوشش نمی آمد و اعتقاد داشت مرد باید ساده باشد اما می توانست در دلش اعتراف کند که به پسرش می آید.دستانش را به دنبال تسبیح در جیبش کرد و تسبیحش را از جیب راستش در آورد و در دست گرفت.همانطور که به تسبیح زل زده بود خطابش نیما بود
-چرا مسخره..این یه سنت و رسمه...اتفاقا وقت شم هست.
نیما هر چند احترام فراوانی برای پدرش قائل بود اما از زور گویی او همیشه به ستوه می آمد.گله مند از پدرش به حرف آمد
-اما این زندگی منه آقا جون....هست یا نه.....من باید براش تصمیم بگیرم این حق منه....حق منه با کسی که دلم می خواد ازدواج کنم.....چرا اینقدر تو کارها و تصمیمات من دخالت می کنی
تیزی نگاه پدرش او را از حرف باز داشت.کمی تند رفته بود خودش می دانست اما قرار هم نبود کوتاه بیاد.حاج آقا از ذکر گفتن باز ایستاد و در چشمان پسرش نگریست چشمانی که خیلی شبیه چشمان مادرش بود
-کدوم دخالت هان.....تو که ماشا الله هزار ماشالله سرخودی برا خودت.....خونه جدا می گیری....شرکت میزنی. ...با خدا تم که خیلی وقته دولا پهنا حساب می کنی. ..ما رم که آدم حساب نمی کنی
ادامه دارد...
#کانال_مشاوره_آنلاین
@moshaberolain
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺