رمان قسمت 61 -گند زدی نیما....با وارد کردن این زن به زندگیت ،گند زدی به همه چی ...احمقی.. چی بهت بگم.....دستتم که به هیچ جا بند نیست... چه جوری می خوای پیداش کنی......حالا چطوری می خوای فاخته رو پیداش کنی. .حدس می زنی کجا رفته باشه.... کلافه بلند شد و چنگی به موهایش زد -نمی دونم....جایی نداره -پدری...مادری...برادری فقط سرش را به علامت نه تکان داد. -شاید به پدرت گفته باشه...چه بدونم خونه دوستی چنگی در موهایش زد و چشمانش را بست.بغضش را قورت داد....سیب گلویش بالا و پایین رفت -هیچ کس و نداره... گفته بود همه کسش منم....اما رفت همانجا روی زمین نشست.مثل لشکر شکست خوره .....خورد و تکه پاره بود......سرش را میان دستان گرفت -من بدون فاخته می میرم فرهود فرهود نگاهش کرد.حال زارش دروغ نمی گفت....او بدون فاخته نمی توانست.....اگر اینبار هم احساسش و غرورش شکست می خورد از نیما چیزی باقی نمی ماند.....دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.... چند بار دهان باز کرد تا به او بگوید فاخته پیش اوست اما از عکس العمل نیما ترسید.حداقل آنشب وقت گفتنش نبود ....از طرفی هم به فاخته قول داده بود به نیما چیزی نگوید.....نمی دانست کدام کار درست است رفاقت کند برای نیما یا مرام بگذارد برای فاخته به خاطر زنده کردن خاطراتش با رویا. دو روز بود که در هوای بدون نیما ضجه می زد.اشکهایش بند نمی آمد.دلتنگی چیز بدی ست وقتی بدانی راه وصال نداری.دلش حتی برای انگشتانش تنگ بود ...برای تک تک سلولهای بدنش.....صدای فاخته گفتنش دائم در گوشش می پیچید....نیما که نامش را صدا می زد، احساس می کرد نامش زیباترین نام دنیاست.اصلا حوصله زنگ زدن به فروغ را نداشت.هیچ فایده ای نداشت.....دیگر بیخیالش شده بود.در این دوروز با مادر بزرگ فرهود غذا خورده بود.زن دوست دوست داشتنی و قابل احترام بود.حتی از او نپرسیده بود آنجا چه کار می کند.فرهود هم می آمد و سر می زد و از نیمای غمگین می گفت و دلش را بیشتر خون می کرد.تا مدرسه هم رفته بود و سراغش را گرفته بود.کاش دست می کشید از اینکار .... می چسبید به پسرش.....فاخته از اول هم در آنجا ماندنی نبود .در همین افکار بود که صدای یالله گفتن فرهود را شنید. سریع روسری اش را سر کرد و از پشت پنجره نگاهش کرد.پسر خوش چهره ای بود .مانده بود چرا او را تا به حال با هیچ کس ندیده است.صدای در اتاقش را شنید.پشت در رفت و در را باز کرد.پسر خوبی بود اما نگاهش به او حس بدی می داد... طرز خاصی نگاهش می کرد. .هرچند سریع نگاهش را از او می گرفت -سلام خوبین... آرام جواب داد دستش را به چارچوب در زد -فکراتونو نکردین. ...تکلیف نیما چیه فقط شانه ای بالا انداخت.. چه می دانست! او در کار خودش هم مانده بود.نفس محکمی کشید -فاخته خانوم ...من زیاد نمی تونم این دروغ و ادامه بدم..نیما بفهمه در موردم فکر بد می کنه.....برای خود شما هم بده سرش را پایین انداخت -می دونم مزاحمم. مزاحنم چیه...نمیدونی واقعاتو چه موقعیتی هستی‌‌‌‌...دلیلش مهتابه مگه نه؟ حرفی نزداماسکوتش علامت رضابرداشت شد.شایدمهتاب هم به خاطر بچه اش سرعقل بیاید...کاش فرهودبیشتر می ماند واز نیمایش میگفت اما سریع خداحافظی کرد. خریدهای مادربزرگش راگذاشت ورفت.بازاوماندویک اتاق غریبه که هوایش برای او نفس تنگی می اورد. قرآن را برداشت تاباذکرش دلش آرام شود. بیشتر برای نیمایش دعا میکرد؛برای اوکه دعا میکرددلش بیشتر ارام می گرفت..... ادامه دارد. @moshaveronlain 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺