📝: ✨✨ ✨ رمانہ عاشقانہ شبانہ 📝 ۱ بعد از ظهر رفتیم آزمایش دادیم... منوچهر رفت جوابو بگیره من نرفتم، پایین منتظر موندم. از پله ها که میومد پایین، احساس کردم از خوشی روي هوا راه میره. بیشتر حسودیم شد ناراحت بودم... منوچهر رو کامل براي خودم می خواستم... گفت: "بفرمایید مامان خانوم، چشمتون روشن". اخمام تا دماغم رسیده بود. گفت: "دوست نداري مامان شي؟" دیگه طاقت نیاوردم گفتم: "نه. دلم نمی خواد چیزی بین من و تو جدایی بندازه حتی بچمون... تو هنوز بچه نیومده تو آسمونی". منوچهر جدي شد، گفت: "یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتونه اندازه ي سر سوزنی جاي تو رو تو قلبم بگیره...تو فرشته ی دنیا و آخرت منی". واقعا نمیتونستم کسی رو بین خودمون ببینم. هنوز هم احساسم فرقی نکرده! اگه کسی بگه من بیشتر منوچهر رو دوست دارم پکر میشم! بچه ها میدونن...!! علی میگه: "ما باید خیلی بدوییم تا مثل بابا توي دل مامان جا بشیم ". علی روز تولد حضرت رسول(صلوات الله علیه) به دنیا اومد دعا کردم انقدر استخونی باشه که استخوناشو زیر دستم احساس کنم... همینطور هم بود وقتی بغلش کردم احساس خاصی نداشتم با انگشتاش بازي میکردم.... انگشت گذاشتم روي پوستش، روي چشمش، باور نمی کردم بچه منه... دستم رو گذاشتم جلوي دهنش می خواست بخوردش! اون لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چی!گوشه ي دستش رو بوسیدم... 《منوچهر آمد، با یک سبد گل کوکب لیمویی از بس گریه کرده بود چشمهاش خون افتاده بود. تا فرشته را دید دوباره اشکهاش ریخت. گفت: "فکر نمی کردم زنده ببینمت، از خودم متنفر شده بودم". علی را بغل گرفت و چشمهاش را بوسید... همان شکلی بود که توي خواب دیده بودش. پسر ي با چشم هاي مشکی درشت و مژه هاي بلند... علی را داد دست فرشته روزنامه را انداخت کف اتاق و دوکعت نماز خواند... نشست، علی را بغل گرفت و توي گوشش اذان و اقامه گفت.... بعد بین دستهاش گرفت و خوب نگاهش کرد. گفت: "چشمهاش مثل توست ! توی چشم آدم خیره می شود و آدم را تسلیم می کند". تا صبح پاي تخت فرشته بیدار ماند. از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود. چشمهاش باز نمیشد.》 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 @onlinmoshavereh 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺