خودش آمد ، عباس اومد علی اکبر اومد برادرا اومدن محرما اومدن .. همه دور تا دور زینب .. از وقتی کاروان از مدینه حرکت کرد تا کربلا نزدیک به شصت بار تاریخ میگه این خانم پیاده شد و سوار شد .. فکر نکنی فقط فردا دورش محرما بودن هر شصت بار همه دور تا دور زینب بودن این رسم و مرام کاروان بود ..
نوشتن تا پاشُ گذاشت رو خاک کربلا گفت آه حسین .. یه آه کشید .. گفت داداش این خاک، خاکِ کجاست؟ این چه خاکیه؟
(اونایی که کربلا مشرف شدن نجف میری هشتاد کیلومتر راهِ تا نزدیک کربلا هم این حسُ نداری ، حالت خوبه حرف میزنی شعر میخونی مستی میکنی .. اما کافیه پات برسه به خاک کربلا ..)
زینب گفت داداش همه غمایِ عالم رو دلمه اینجا کجاست؟ تا شنید اینجا کربلاست فغُشیَ علیه .. آخ دیدن زینب از هوش رفت .. عمه رو بردن تو خیمه خود ابی عبدالله اومد بالاسر زینب ، آب پاشید رو صورت زینب به هوش آورد خواهرُ .. همچین که شنید اینجا کربلاست از هوش رفت .. ابی عبدالله یه نگاهی به خواهر ، خواهر یه نگاهی به برادر (اجازه میدید از اینجا به بعد روضه رو زبان حال بخونم ؟!)
انگاری تویِ دل من آتیشه
بگو کنارم میمونی همیشه
اینجا کجاست دلشوره دارم داداش
میگم ان شاءالله که چیزی نمیشه
ان شاءالله که دعایِ من میگیره
سرتُ روی نیزه ها نمیره
ان شاءالله که نمیذاره اباالفضل
چادر خواهر آتیش بگیره ..
چه سخته باورش
اینجا تورو میکشن آخرش
انشاالله اصغرت نمیشه پاره پاره حنجرش
نمیره روی نی ، جلوی مادرش
حسین … وای وای وای
ان شالله دل خونۀ غم نمیشه
یه مو هم از سر ما کم نمیشه
همش میگی غمت نباشه زینب
هیچکسی وارد حرم نمیشه
ان شالله که خیمه نمیشه غارت
محاله خواهرت بره اسارت
من میگم اینا هرچیم که باشن
کاری ندارن به لباس پارت
میون قافله ، تو این بیابون شده ولوله
دستای دخترت ، خیلی کوچیکِ واسه سلسله
همسفرم نکن با شمر و حرمله ..
حسین … وای وای وای