🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۴۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
پدر مادر و بقیه خانواده حالا در شیراز بودند. آنها حتی تا روز نهم آبان در خانه خواهرم در ذوالفقاری ساکن بودند. دشمن روز نوزدهم مهر منطقه «مارد از رودخانه کارون عبور کرده و روز بیست و سه مهر با پشت سر گذاشتن، جاده دارخونین، جاده ماهشهر - آبادان را گرفته بود. عراقی ها آن روز از بهمنشیر میگذرند حدود دو کیلومتر مانده به اروند به ذوالفقاری میرسند که اگر از آن هم عبور میکردند و به اروند میرسیدند. با زدن پل روی اروند دیگر کار آبادان و خرمشهر تمام می شد. آنها از نخلستان حاج عبدالکریم جاسمیان نژاد، دایی دامادمان که عموزاده باباحاجی بود پل زده بودند. پدرم میگفت صبح زود سر و صدایی
شنیدیم رفتیم بیرون، دیدیم عراقی ها توی نخلستان هستند. همگی بلند میشوند و فرار میکنند. باباحاجی میگوید ما پای دویدن و فرار نداریم، همین جا می نشینیم، با ما کاری ندارند. بابا حاجی و بیبی میمانند. پدرم با بقیه فرار میکنند و به طرف خانه یکی از اقوام در خسرو آباد میروند. باباحاجی نقل میکرد «نشسته بودیم که عراقیها از دیوار داخل خانه پریدند. یکی از آنها تا مرا دید گفت غیر از تو کسی هست؟ به عربی گفتم فقط من و زنم هستیم. پرسید بقیه کجا هستند؟ گفتم همه فرار کردند. پرسید پاسدارهای خمینی کجا هستند؟
گفتم بیایید بنشینید چای بخورید تا برایتان بگویم کجا هستند.» میخواسته سرگرمشان کند تا پدرم و بقیه فرار کنند. میگفت عراقیها دورم جمع شدند برایشان چایی ریختم. سرپایی خوردند. گفتند تو که عربی چرا ماندی با اینها همکاری میکنی؟ گفتم خانه و زندگی ام اینجاست، کجا بروم؟ گفتند پاسدارها اذیتتان نکردند؟ گفتم نه چرا اذیت کنند. ما ایرانی هستیم، اینها هم ایرانی اند. گفتند از ما نمی ترسید؟ گفتم نه شما آدمی، من هم آدمم!»
در این موقع یکی از عراقیها که عصبانی شده بوده به باباحاجی نهیب میزند که بالاخره نگفتی پاسدارها کجا هستند؟ او هم برای اینکه بترساندشان می گوید پاسدارها همین اطراف لا به لای درخت ها هستند. می پرسند چند نفرند؟ میگوید زیادند.... خیلی زیادند؛ لای نخل ها کمین کرده اند. این گفت و گوها بین عراقیها و باباحاجی در حالی بوده که هنوز هیچ رزمنده ای آنجا نبوده و کسی از حضور دشمن خبر نداشته. پس از آن دریاقلی هم که آنها را دیده بوده، بلافاصله با دوچرخه خودش را به سپاه میرساند و خبر میدهد. دریاقلی در فاصله دویست متری منزل خواهرم زندگی میکرد. از عبدالکریم جاسمیان نژاد قطعه زمینی بدون نخل خریده بود ماشینهای اسقاطی را می آورد اوراق میکرد و می فروخت. آن روز پدر و مادرم هم در راه خسروآباد به اسارت عراقیها در می آیند. آنها را در خانه ای نگه میدارند و یک نگهبان بالای سرشان میگذارند تا اینکه نیروهای خودی از راه میرسند. درگیری ها شدید میشود. عراقیها ناچار به عقب نشینی میشوند و پدر و مادرم را در همان خانه رها میکنند. آنها با کمک علی آقا همسر خواهرم با لنج به بندر ماهشهر و از آنجا به شیراز میروند. در شیراز به محل اقامت خانواده رفتم. در یک خانه قدیمی که هفت اتاق داشت دو اتاق اجاره کرده بودند. بقیه اتاقها در اختیار خانواده های دیگر بود؛ با یک دستشویی به دیوار که تکیه میدادی خاک و گچ می ریخت. خواهرها، دامادها، نوه ها، پدر، مادر، باباحاجی و بیبی، حدود دوازده نفر در همان دو اتاق به سر می بردند. همه معذب و ناراحت بودند. با دیدن من، مثل اینکه مصیبت هایشان تازه شده باشد، دوره ام کردند و زارزار گریستند. همگی به چشم تخلیه شده ام نگاه کردند و اشک ریختند. بغض گلویم را میفشرد. شب پدرم کباب گرفت، به اندازه کافی نبود. سفره نداشتند روزنامه ای پهن کردند. با دیدن این شرایط احساس ذلت و خواری کردم. تحمل آتش و گلوله باران دشمن، نفس نفس زدن هنگام فرار از محاصره دشمن و تحمل گرسنگی و تشنگی در هوای داغ جبهه از دیدن شرایطی که خانواده ام داشتند آسان تر بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🍂