🍂 لایه‌های ناگفته - ۱۸ محسن مطلق خاطرات یک رزمنده نفوذی ✾࿐༅◉༅࿐✾ 🔸 ۴۔ خیانت فرمانده برای سرکشی به یکی دیگر از مقرها راهی منطقه ای صعب العبور شدیم. من خودم در زمان تشکیل پایگاه آنجا بودم و طرح نقشه آن را خودمان ریخته بودیم. نیروهای آن پایگاه حقوق بگیر ما بودند؛ ولی این موضوع مخفیانه بود. روز اول که برای سرکشی وارد مقر شدیم، هنگام نماز بود. یکی از نیروها سریع اذان گفت؛ ولی دیدیم کسی برای نماز خواندن بلند نشد. بررسی کردیم فهمیدیم اصلاً کسی نماز نمی‌خواند. کمی بیشتر که دنبال قضیه را گرفتیم پی بردیم که مسئول مقر دستش با بعثی‌ها در یک کاسه است. کسی را هم که برای ما گزارش فرستاده بود به زندان انداخته و حتی به حزب هم اعلام کرده بودند که ما یک گروه مستقل هستیم. بعد از چند روز برگشتیم و با چند نفر از بچه ها دوباره عزم پایگاه را کردیم‌. این بار می‌دانستیم که برای ما دام پهن کرده اند؛ چون با پیدا شدن دم خروس می بایست از ما جدا می شدند و ما هم چاره ای نداشتیم که آن پایگاه را حتی با چند نیرو حفظ کنیم. ما با آمادگی کامل و اسلحه های آماده و از ضامن خارج، نزدیک مقر شدیم. یکی دوتا از بچه ها را نیز پیشتر فرستادیم تا قطعات دوشکاهای مستقر در پایگاه را باز کنند که با امنیت بیشتری وارد مقر شویم. مسئول پایگاه که از عناصر بعثیها بود فرار کرده بود. ما نیز بدون درگیری وارد آنجا شدیم. چند نفر از اجیر کرده های فرمانده قبلی پایگاه جلو ما ایستادند و گفتند نمی‌توانید وارد شوید. یکی از آنها که خیلی دیوانه بود سلاحش را روی رگبار گذاشت و گفت اگر جلو بیایید می زنم. من با یک لگد که به زیر تفنگش زدم و با یک سیلی که بیخ گوشش خواباندم، خودش را از یک طرف و سلاحش را از طرف دیگر چسباندم به زمین. به بچه ها گفتم او را سریع به زندان بیندازند و بعد نیروها را جمع کردم و چند ساعتی با آنها صحبت کردم. آن کسی که به ما گزارش داده بود، به دست مسئول مقر، بعد از شکنجه فراوان کشته شده بود. بی انصافها ۱۴۰ تیر به سرش زده و جنازه اش را کنار جاده بغداد رها کرده بودند. یک نامه روی سینه اش گذاشته بودند که هر کس با نیروهای جمهوری اسلامی همکاری کند عاقبتش همین است. من با نیروهایی که در برابرمان مقاومت کرده بودند، صحبت کردم...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂