🍂 🔻  بابا نظر _ ۳۵ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• ▪︎فصل چهارم ◇ فاصله خط ما با نیروهای عراقی نزدیک به دو کیلومتر بود. توپهای ١٠٦ میلی متری را من و ولی الله چراغچی داخل سنگر عراقی ها بردیم. یک طرف سنگر را بستیم و طرف دیگر آن را باز گذاشتیم تا بتوانیم توپهای ١٠٦ میلیمتری را داخل آن بگذاریم. ◇ نیروهای گشتی ما شبانه حرکت کردند اما به علت پیچیده بودن منطقه فقط در رملهای خط چزابه، دور زدند. نمی‌دانستند بـه سـمت نیروهای خودی آمده اند یا به سمت نیروهای دشمن رفته اند. گرگ و ميش هوا متوجه شده بودند در پنجاه متری خاکریز عراقی ها هستند. سریع داخل سنگر خالی تانک رفته بودند. ساعت ده صبح جفایی با من تماس گرفت و وضعیت خودشان را گزارش داد. او چاره ای جز این نداشت که با بیسیم تماس بگیرد و درخواست آب بکند. ◇ هوا گرم بود، آب نداشتند. وضعیت گروه نیز خوب نبود. من گفتم از هر طریق که بشود، ما به شما آب می رسانیم؛ فقط از سنگرتان خارج نشوید. اگر خارج شوید و عراقی ها شما را‌ ببینند زنده نخواهید ماند. از این نیروها که رفته بودند چهار نفرشان پاسدار، یک نفر روحانی، یک نفر معلم و بقیه هم بسیجی بودند. ساعت یازده صبح بـود کـه ولی الله چراغچی گفت: دشمن بچه ها را دیده روی قسمتی که بچه های ما هستند دشمن با خمپاره انداز شصت میلی متری کار می‌کند. من به نیروهای خمپاره انداز روی خط اول عراقی ها دستور آتش سنگین دادم. آتش توپخانه عراق هم پاسخ می داد. ◇ جنگ تمام عیــار شروع شده بود. با فرمانده تیپ توپخانه ای که در آن منطقه بود، تماس گرفتم و گفتم: بچه های ما توی تله افتاده اند. او هم آتش تهیه را شروع کرد. در مدت ٤٥ دقیقه، نزدیک به چهار هزار گلوله توپ زدند. طوری که عراقی‌ها فکر کردند ما به آنها حمله کرده ایم. می دیدیم که مرتب در خط نیرو پیاده می کنند. آنهـا می خواستند خط پدافندی خودشان را محکم تر کنند تا نشکند؛ در حالی که ما تلاش می‌کردیم نیروهای خودمان را عقب بکشیم. عراقیها چند گلوله خمپاره نزدیک خاکریز بچه ها زده بودند. پنج تن از آنها شهید و چهار نفرشان مجروح شدند. ◇ فرمانده این گروه، یک بسیجی اهل افغانستان به نام نظر بود. وقتی جفایی با من تماس گرفت، مانده بودم با چه کد و رمزی با او صحبت کنم. چون مجبور شده بودیم با بیسیم تماس بگیریم. کد و رمز مشخصی نداشتیم. جفایی از فندق بدش می آمد. بلافاصله گفتم: فندق... فندق.... وضعیت چطوری است؟ جفایی گفت من قادر به راه رفتن نیستم. البته ترکش نخورده ام. ◇ دائم زاری می‌کرد و می‌گفت نگذارید ما اسیر شویم. من از اسارت خوشم نمی آید. شما بدانید من اگر بخواهم اسیر بشوم، خودکشی می‌کنم تا این اطلاعات را از من نگیرند. نظر خودش را به ما رساند. گفت که برادران مجروح احتیاج به آب دارند. گفتم: می‌توانی برای آنها آب ببری؟ گفت: بله. قمقمه ها و یک بیست لیتری آب به او دادیم. او با آب بــه سـمت سنگر خودشان برگشت. ساعت یک بعد از ظهر توانسته بود خودش را برساند. جفایی را در سنگر دیگری گذاشته بود. بعد با حاج آقا نظر نژاد من در اینجا هستم. عراقی‌ها تلاش دارند تا به سمت ما بیایند. من در حال تیراندازی هستم. گاهی هم به سنگر بچه ها می روم که عراقی‌ها به سمت آنها نروند. شما اگر می توانید خودتان را به سمت ما برسانید. ◇ به اتفاق چراغچی، پورولی، صادقی، کفاش، عبدالحسین دهقان و آقای وزیری - مسؤول اطلاعات به راه افتادیم. پانصد متری عراقی‌ها در محلی که آب تا جاده شنی می‌رسید ایستاده بودیم. تیربار عراقی‌ها، روی جاده کار گذاشته شده بود و از بغل نیروهای ما را اذیت می‌کرد. تلاش کردیم از آن قسمت جلو برویم اما تیربار دشمن نمی گذاشت. تصمیم گرفتیم با آتش ادوات، خمپاره، توپخانه و تفنگهای ١٠٦ میلی متری نگذاریم دشمن جلو بیاید. تا غروب آفتاب، هزاران گلوله خمپاره شلیک کردیم. زیبایی آن شب در این بود که همه مردم ایران در آن شب برای جشن و سرور یک ماه عبادتشان به استقبال عید فطر می‌رفتند؛ اما عبادتگاه ما آن شب شن‌های گرم و سوزان منطقه الله اکبر بود.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂