کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۱ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐
🍂 پشت تپه‌های ماهور - ۲۲ خاطرات آزاده فتاح کریمی مریم بیات تبار ✾࿐༅○◉○༅࿐✾ داخل شهرها سرعت اتوبوس‌ها را کم می‌کردند تا مردم ما را خوب ببینند و امیدوار باشند پیروز ز جنگ هستند. افرادی که مشغول خرید یا رفت و آمد بودند؛ با دیدن اتوبوسها، کنار پیاده روها می ایستادند و نگاهمان می‌کردند. سرم را به شیشه تکیه داده بودم و می دیدم که بیشترشان دارند بی احترامی می‌کنند. سر و دست می جنباندند و آب دهنشان را به طرفمان پرت می‌کردند. کل می‌کشیدند و از شدت خوش حالی هلهله می‌کردند. بعضی ها فقط نگاه می‌کردند و آن وسط یکی دو نفر را هم دیدم که دارند گریه می‌کنند. یکی از آنها خانم مسنی بود که با گوشه های چارقدش، تندتند اشکهایش را پاک می‌کرد. نمی‌دانم یاد عزیز اسیر خودش افتاده بود یا واقعا برای مظلومیت ما گریه می‌کرد. هر چه بود در آن شرایط بهم قوت قلب می‌داد. آن لحظه مدام یاد مظلومیت اسرای کربلا می افتادم. یاد حضرت رقیه و حضرت زینب (س). درست در روزهای محرم قرار داشتیم. وقتی فکر می‌کردم که آنها هم روزی مسیر شام را با پای پیاده طی کرده اند و شماتت و بی حرمتی مردم عراق را دیده اند؛ تحمل درد برایم راحت تر می‌شد. بیشتر مردها دشداشه تن‌شان بود و بعضی خانمها روسری. سرم را پایین انداختم و دیگر نگاه نکردم. از طرفی زخمی و کوفته و تشنه بودم. حالم عادی نبود. حوصله نداشتم صحنه‌هایی را ببینیم که دردم را بیشتر می‌کرد. ترجیح دادم به شهرهای بعدی که رسیدیم چشمانم را ببندم. در عراق کانالهای آب زیادی هست که از رودخانه های دجله و فرات سرچشمه می‌گیرند. در مسیر حرکتمان خیلی از این کانالها را رد کردیم و هر وقت به آنها می‌رسیدیم با دیدن آب جاری بیشتر احساس تشنگی می‌کردیم اما هرچه می‌گفتیم "آب"، سربازها عکس العمل نشان نمی‌دادند. در حاشیه آخرین شهرستانی که رد کرده بودیم، دکه بین راهی بود. وقتی نزدیکش رسیدیم یکی از سربازها به راننده اتوبوس اشاره کرد که نگه دارد. دکه را نشان می‌داد و داد می زد: «جیگار... جیگار» از اتوبوس پایین پرید و رفت سیگار بخرد کمی آن طرف تر از جاده، کانال آبی رد می شد. مرد جوانی مشغول شستن ماشینش بود. بچه ها با دیدن او از پنجره داد زدند: «مای!... مای!... سیدی ! آب ..... مرد جوان متوجه منظورمان شد تشتی که با آن ماشینش را می شست، پر از آب کرد و به طرفمان دوید. ماشین داشت آهسته حرکت می‌کرد و سرباز همچنان کنار باجه ایستاده بود. دستمان را به طرفش دراز کردیم. خواست تشت را از پنجره بدهد که سرباز عراقی آمد بالای سرمان و تهدید کرد که شیشه ها را بکشیم. مرد جوان که حس همدردی اش حسابی گل کرده بود. دوید و آمد سمت در ورودی اتوبوس که باز بود. پایش را روی پله گذاشت و تشت را داد دست یکی از بچه‌هایی که صندلی اول نشسته بود. سرباز عقب اتوبوس بود و از همان جا با عصبانیت چندتا دری وری بار مرد جوان کرد. آب دست به دست شد و نصفش ریخت کف اتوبوس، بقیه اش را همان چند نفر اول سر کشیدند و ظرف مرد را از پنجره به طرفش پرت کردند. با سر و دستشان از او تشکر کردند و مرد جوان هم برایشان دست تکان داد. سرباز دوم در حالی که به سیگارش پک میزد سوار شد و اتوبوس سرعت گرفت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd 🍂