🍂 پشت تپههای ماهور - ۲۸
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل چهارم
برای اولین بار، کار با اسلحه ام یک را یاد میگرفتم. مربیام آقای گنج خانلو بود که همان سالها شهید شد. نفری پنج تا گلوله بهمان داد. چثهام کوچک بود و موقع تیراندازی به عقب پرت میشدم. خیلی کیف داشت.
وقتی به خانه برگشتم سر کوچه مادرم را دیدم که منتظر ایستاده و چادرش را به دندان گرفته است. ابروهایش را به هم گره زده بود و عصبانی نگاهم میکرد. منتظر شد تا برسم کنارش. جواب سلامم را خیلی سرد داد و راه افتاد طرف خانه. من هم پشت سرش. از نگاهش معلوم بود قضیه را فهمیده و گوش مالی حسابی در انتظارم است. قلبم شروع کرد به لرزیدن. در را پشت سرش بست و چادر را از کمر تا کرد و انداخت روی رخت. چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بهم توپید: مگه تو بزرگتر نداری که سرخود پا شدی رفتی تیراندازی؟ یعنی درس و مدرسه آنقدر برات بیارزش شده که به این راحتی غیبت میکنی؟ چرا با من این جوری میکنی فتاح! مگه من باهات غریبه بودم که مسئله به این مهمی رو ازم پنهون کردی؟ من مادرتم فتاح!
نفسش را با حسرت بیرون داد.
هی دلم خوش بود که بعد پدرت یه مرد تو خونه دار.م این جوری میخوای پشت من و این بچه ها وایستی؟
جوابی نداشتم که بدهم. سرم را انداخته بودم پایین و صدایم در نمی آمد. مامان حرفهای آخرش را با بغض میگفت. دلم برایش سوخت. دوست داشتم بغلش کنم و بگویم که غلط کردم؛ اما جرأت نداشتم حتی یک قدم به طرفش بردارم.
خاطره را که برای علی تعریف کردم چشمهایم پر شد. دلم بدجور برای مادرم تنگ شده بود. برای آغوش گرم و نوازشهایش. سرم را برگرداندم و اشک از گوشه چشمانم سرخورد لای پیراهنم. علی اشکهایم را پاک کرد و خم شد از پیشانی ام بوسید.
روز بعد همان جایی که من کتک خورده بودم یکی دیگر از بچه های سلول دو را گرفته بودند زیر مشت و لگد. صابونشان به تنم خودم مالیده بود. وقتی کتک خوردن او را از پنجره میدیدم زخمهایم تازه میشد و استخوانهای پایم درد میگرفت.
جلوی پنجره شلوغ بود و سرباز چیزی نمیگفت. مثلاً می خواست ببینیم و عبرت بگیریم. با آب و تاب تعریف میکرد که طرف میخواست فرار کند و گیر افتاده. از جرأتی که به خرج داده بود خوشم آمد.
ظهر روز بعد برای بار سوم درها را باز کردند. جلوی سلول خودمان به خط
شدیم. بچه های همه قاطعها بیرون بودند. در حصار سربازها جلو رفتیم و به فاصله کمی از بچههای سلول دو نشستیم. به دستور عراقی ها، دستها را پشت گردنمان قلاب کردیم و سرمان را لای پاها گرفتیم. منتظر شدیم تا فرمان آزاد باش بدهند. بچه های سلولهای دیگر را هم نزدیک ما نشاندند. صدای ترمز ماشینی آمد. کنجکاو شدم. سرم را کمی بالا آوردم و دیدم که چند درجه دار کلاه قرمز از جیپ نظامی پیاده شده و به طرف ما می آیند. از میز و صندلی ای که کمی جلوتر از صف آماده گذاشته بودند؛ مشخص بود سخنرانی مهمی دارند و قرار است زیر آفتاب داغ بسوزیم و دم نزنیم.
سربازی که کنارمان ایستاده بود؛ با دیدن من عصبانی شد و سرم داد زد. اگر نزدیکش بودم حتمی یک باتوم میخوردم. سریع نگاهم را دزدیدم و به حالت اول برگشتم. چند ثانیه بعد یکی به عربی داد زد و صدای کوبیدن پا آمد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#پشت_تپههای_ماهور
#کانال_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat
🍂