🍂
🔻 بابا نظر _ ۵۹
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل هفتم
🔘 وقتی به هوش آمدم اولین چیزی که مد نظرم بود، پاهایم بودند. به محض این که حالم بهتر شد پاهایم را بلند کردم. وقتی متوجه شدم پاها به اختیار خودم در آمده اند میخواستم داد بکشم و بگویم دکتر کجاست. دیدم که دست گرمی روی دستم گذاشته شد. نگاه کردم، دیدم جناب پروفسور است. بالای سرم ایستاده بود. گفت: خدا به تو نظر دارد. نخاعت کش آمده بود یعنی محافظ روی نخاع، پاره نشده بود. اندازه نخاع مقداری بلند است که میتواند خودش را ترمیم بکند. بعد میتوانی حرکت کنی.
🔘 مرا به اتاق کنترل بردند، دیدم در اتاق کنترل مجروحی بستری شده که یک پای او از ران قطع بود. شکمش نیز آسیب دیده بود. دو نفرمان را در یک اتاق بردند. چهار پنج روز آنجا بودیم. خانواده ام هیچ خبری از مــن نداشتند. غلام حسین، برادرم در جبهه بود اما مطلع نشده بود. عده ای گفته بودند به احتمال زیاد نظر نژاد شهید شده. حاج باقر قالیباف، دنبال این افتاده بود که مرا پیدا کند. به اورژانس تیپ ۳۱ عاشورا رفته بود. آنها گفته بودند او ستون فقراتش شکسته است اما جنازه سه نفر دیگر را آورده اند. بیایید ببرید.
برادرم میگفت با ابوالفضل رفیعی در قرارگاه بودیم که حاج باقر قالیباف آمد و به ابوالفضل رفیعی گفت ناراحت نباش رفیقت زنده است ولی آن سه نفر دیگر شهید شده اند.
🔘 چون عملیات هنوز ادامه داشت من نمیخواستم با خانواده تماس بگیرم. با آن وضعیت سه چهار روزی در اتاق بستری بودم. آن روزها دلم خیلی میگرفت. علی الخصوص دم غروبها عزا می گرفتم. برای خودم زیر لب شعر میخواندم. طبع شعر ندارم ولی شعری را که در یک غروب خواندم، این بود:
کبوتر بر دلم پرواز سر کن
برو جبهه یاران را خبر کن
به خون اندر تنم آغشته گشته
که روحم با ملک همسایه گشته
دریغا دور گشتم بار دیگر
ز رخسار دلیران دلاور
هر آن که بر مزارم شد نظاره
بخواند از برایم حمد و سوره
یادم می.آید که وقتی شعر را خواندم، هم اتاقی من گریه کرد.
🔘 دختر خانم هجده نوزده ساله ای که پرستار اتاق ما بود، از من خاطره خوبی ندارد. چون یک روز دیدم در حالی که بدن هم اتاقی من لخت بود او محل جراحت را که بالای ران او بود پانسمان می کرد. من هم عصا را برداشتم و محکم به پشت او زدم و گفتم: خجالت نمی کشی؟ مگر مرد کم است؟ بگو یک مرد بیاید و پانسمان کند. این خانم برگشت و خیلی آرام بدون این که ناراحت شود، خندید
و گفت: مصطفی به ایشان بگو من چکاره ام؟ مصطفی گفت حاج آقا ایشان همسر بنده است. ما دختر خاله پسر خاله ایم.
خیلی ناراحت شدم و خجالت کشیدم. زود ملافه را کشیدم روی سرم که نبینم. تا این که خانم آقا مصطفی رفت. بعد گفتم خب مردمؤمن زودتر میگفتی، من از روی ایشان خجالت میکشم. گفت: حاج آقا یک چیزی میگویم که فقط تذکر است. اول تحقیق کن، بعد تصمیم بگیر.
🔘 یک روز که خیلی ناراحت و گریان بودم، بالاخره خوابم برد. در خواب احساس کردم یک نفر پاهایم را ماساژ میدهد. به خودم آمدم و ملافه را کنار زدم یک پیرمرد ۷۵ ساله ریش سفید بود. دیدم پایین پایم ایستاده و با مهربانی لبخند میزند، گفت حالت خوب است باباجان، ناراحت نباش. بالاخره اقوامت میآیند. گفتم: نه، من اگر از دوری آنها ناراحت بودم، زنگ میزدم. سید، شما نمیدانید که من در اولین ساعتهای عملیات به این روز افتادم. نمیدانم به سر بچه ها چه آمد. دلم به حال خودم میسوزد که با آنها نبودم. سیدجان، من خیلی تنها شده ام.
گفت هر چه خواست خدا بود، همان شده است. نگران نباش تو هم،بر می گردی.
🔘 بعد دستش را توی جیبش کرد یکی دو تا شکلات در آورد و به من داد گفت که این شکلاتها تبرک است. خداحافظی کرد و بالای سر بقیه مجروحین رفت. متوجه جریان حضور او نبودم چون پدرم مریض بود، تصمیم داشتم شکلاتها را به او بدهم.
شکلات ها کنار من و روی تخت مانده بودند و من دوباره به خواب رفتم. پرستار که آمد، هر دو شکلات را برداشته و خورده بود. وقتی بیدار شدم پرسیدم: شکلاتهایم کجاست؟
گفت: من خوردم.
پرسیدم: چرا؟
گفت: یک جعبه برایت می آورم.
گفتم: سید پیرمردی آمد و شکلات ها را به من داد. پدرم مریض است. می خواستم آنها را به او بدهم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
#کانال_ضدصهیونیستی_مشتاقان_شهادت
@mostagansahadat