⭕️ آن زمان کسی که مسئول میشد بیشتر از همه کار میکرد!
➖ خاطراتی از جهادگر شهید، محمدرضا شمسآبادی
🔹(۱) راننده اتوبوس یک بچه کُرد را زیر گرفت. همه میگفتند کردها راننده را میکشند، اما حاجی گفت: دشمن میخواهد نگاه ما به کردها خراب بشود و نگاه کردها به ما.
کردها آدمهای متدینی هستند، اتفاقی نمیافتد. روز بعد به مراسم رفتیم. وقتی فهمیدند ما از طرف راننده هستیم، بعضیها زیرلب بد و بیراه میگفتند. یکی گفت چطور رویشان میشود، بچه مردم را کشتند و حالا آمدند مراسمش؟
پدر و دایی بچه رو به آنها که فحش میدادند گفتند: اینها صدها کیلومتر راه آمدهاند اینجا، ناموس ما امنیت داشته باشد. زندگیشان را ول کردهاند بخاطر زن و بچه ما. اینها مهمان ما هستند و کسی حق ندارد به آنها بیاحترامی کند.
حاجی گفت: سعی کنید فضایی را که دشمن بین ما و کردها بوجود آورده تشدید نکنید. قرار شد بچهها هر یک پولی بدهند بهعنوان دیه بدهیم. پدرش گفت ما تصمیم گرفتهایم پسرمان را به امام رضا ببخشیم.
ما را پیش راننده ببرید تا بابت اینکه سه شب زندان بوده عذرخواهی کنیم. شما برای امنیت ما اینجایید پول را قبول نمیکردند. خیلی هم ناراحت شدند. کلی آیه و حدیث برایشان آورد تا قبول کردند.
🔸 (۲) کار را آرام و بیسروصدا انجام میداد. کاربلد بود، اما سعی نداشت کارش را در بوق و کرنا کند. جمع به این نتیجه رسیده بودند بهترین مدیر است، ولی خودش قبول نمیکرد. دنبال خدمت بود، نه پست و مقام.
🔹 (۳) از شدت عرق لباسهایش خیس بود. گفتیم: چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی. گفت منِ فرمانده باید حداقل امکانات را داشته باشم که بتوانم شرایط نیروها را درک کنم.
این طوری نیرو تحمل شرایط برایش راحتتر میشود. برای استفاده از کولر و پنکه وقت زیاد است، ولی هوای گرم و شرجی دیگر پیدا نمیشود.
🔸 (۴) کمپرسیها پانزده روز در سال باید موظفی جبهه میآمدند. بعضاً احساس تکلیف نمیکردند و دنبال رفتن بودند میگفت: بررسی کنید ببینید چه مشکلی دارند. اگر کاری میتوانید برایشان انجام بدهید. زحمت میکشند تا میتوانی مراعاتشان کن.
اگر فحش هم دادند مدارا کن. غذا میخواهند دو بار سه بار بهشان بده.
🔹 (۵) بهترین خوراکی و امکانات را داشتیم ولی دست خالی خانه میرفت. مسئول انبار گفت هوا گرمه. یخ ببرم برا بچهها؟ ناراحت گفت برای رزمندههاس!
🔸 (۶) پنج استکان چای، هرکدام یک مدل! کسی گفت نگاه کنید این خانه فرمانده گردانه و اینم استکاناش! حسابی خندید، گفت پشت صحنه چای درست کردن رو ببینید چی میگید؟
🔹 (۷) از ماشین اعصابم خورد بود. از فرط خستگی گفتم: خدای نکرده فرمانده گردانی. این از ماشینت! اینم از وضع رانندگی ما! حداقل راننده بگیر استراحت کنیم. خیلی رک گفت: در روستایتان چی سوار میشدی؟! مرد حسابی! ارزش دارد که برای دو نفر، نفر دیگر را اسیر خودمان کنیم؟ خب با همدیگر رانندگی میکنیم دیگر!
🔸 (۸) دیسک و زخم معده داشت و از چشمش آب میآمد. دردش را بروز نمیداد. هر وقت سیمان میآورند، خالی میکرد. آن زمان کسی که مسئول میشد بیشتر از همه کار میکرد. یک شب گفتم چند روز برو دردت را مداوا کن. گفت: با همین حال به ملاقات خدا بریم بهتره. اگرم زنده ماندیم که وقت برای درمان و مداوا زیاده.
🔹 (۹) شبی دیر آمد به آشپزخانه رفت چیزی برای خوردن بگیرد. آشپز گفت غذا تمامه و چیزی نداریم. یک تکه نان گرفت همانجا نشست و خورد. مسئول انبار وارد شد و دید فرمانده گردان یک تکه نان میخورد. رفت سراغ آشپز گفت: میدانی کسی که آنجا نان خالی میخورد کیست؟! آشپز هم مثل خیلیها فرمانده را نمیشناخت.
🔸 (۱۰) رانندهها به بهانه سختی کار و سرویسهای زیاد اعتصاب کرده بودند و گفتند باید فرمانده بیاید. خیلی از رانندهها او را که دیدند توجیه شدند کارشان اشتباه بوده، نه راننده داشت، نه همراه. وضع فرمانده و لباسهایش خیلی بدتر از آنها بود. پر از خاک و چهره خسته و چشمهای قرمز.
🔹 (۱۱) احتیاج به نیرو داشت ولی اگر هم نیرویی کم میآورد بد برخورد نمیکرد. وقتی نمیتوانستند ادامه بدهند، بدون برگه ترخیص که امضای فرمانده میخواست میرفتند. این طور مواقع برای اینکه برای نیرو گران تمام نشود و اخراجش نکنند با استان یا شهرستان تماس میگرفت و میگفت خودم فلانی را فرستادم.
🔺(۱۲) روز تشییع وقتی پارچهنوشتههای تسلیت به در و دیوار شهر زده شد، خانوادهاش تعجب کرده بودند. میگفتند مگر فرمانده گردان جوادالائمه بوده است؟! تا آن روز فکر میکردند در جبهه رزمنده عادی بوده است.
🔺
@jomhouri
🎬
@Mostazafin_TV