هدایت شده از سهیل سلیمی (مرصاد)
یه چیزایی رو این ایام به آدم‌ نشون میدن که... آقا ما در این حد نیستیم به پیر به پیغمبر به حسین! مارو معاف کنین بذارین ندونیم و نبینیم و نفهمیم😭 تو هیئت با بچه‌ها کمک‌ کردیم برا سفرهو غذای عزادارای تاسوعا. بعد از ناهار چند نفر گفتن آقا آب پیدا میشه اینجا؟ رفتم یه پارچ ورداشتم پر کنم دیدم نیست. به رفیقمون گفتم اونا ازم آب خواستن الان چی جوابشونو بدم؟ یهو دلم شکست و از سر بد بودنم بود که همونجا از غصه دق نکردم و هنوز زنده‌م😭 پدر و مادرم فدای اون آقایی که خجالت‌زده کشته شد.. بعد رفتم تو حیاط آب پیدا کردم و اوردم داخل؛ یهو چند تا بچه‌ دورمو‌ گرفتن و عمو آب عمو آب...😭 و باز من دق نکردم و نمردم... گذشت و هر گوشه‌ی هیئت چند نفر دور هم درحال حرف زدن بودن و بچه‌ها درحال بدو بدو و بازی کردن؛ که یهو یکیشون زد به چند تا استکان خالی که روی زمین مونده بود و چندتاش‌ شکست و پخش شد روی فرشا. با چند نفر سریع رفتیم و داشتیم شیشه خورده هارو جمع میکردیم که یه دختر بچه سه چهارساله بدو بدو اومد ازونجا رد بشه؛ هول شدم دو‌دستی مسیرشو سد کردم و گفتم عمو جون نیا جلو اینجا شیشه شکسته پاهات زخمی میشه... که یهو زدم زیر گریه و های های گریه کردم😭😭 من چرا نمیمیرم پس؟😭 ای به فدای اون کسی که «نگران» کشتنش...چشمش به خیمه‌ها بود و نگران کشته شد💔