<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
@motevasselin_be_shohada
<<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>
🟣خاک های نرم کوشک🟣
سهم خانواده ی من
#قسمت_صد_و_بیست
پاورقی
۱_ نکته ای به خاطرم رسید که حیفم آمد نگویم؛ در همان اوایل انقلاب، سپاه در بدو تشکیلش به افراد حقوق نمی داد. یادم هست این شهید بزرگوار روزها می آمد سپاه و شبها کار می کرد که خرج زندگی و خرج زن و بچه را در بیاورد آن هم کار پر مشقت بنایی، مدتی بعد قرار شد به بچه های سپاه حقوق داده شود. دقیقاً خاطرم هست که می خواستند در ماه به هر نفر هزار تومان بدهند، همان جا عبدالحسین یکی از افرادی بود که بنای ناسازگاری را گذاشت و شروع کرد به اعتراض می گفت:« ما برای پول نیامدیم ،آمدیم که خدمت کنیم به اسلام و انقلاب»
همسر شهید
یک روز با دو تا از همرزمهاش آمده بودند خانه مان آن وقتها هنوز کوی طلاب می نشستیم، خانه کوچک بود و تا دلت بخواهدگرم، فصل تابستان بود و ،عرق همین طور شر و شر از سر و رومان می ریخت.
رفتم آشپزخانه دو تا پارچ آب یخ درست کردم و براشان بردم تو همین بین یکی از دوستهای عبدالحسین سینه ای صاف کرد و گفت: «ببخشین حاج آقا.»
عبدالحسین صورتش را تمام رخ برگرداند طرف او.
«اگر جسارت نباشه می خواستم بگم کولری رو که دادین به اون بنده ی خدا برای خونه ی خودتون که خیلی
واجبتر بود.»
یکی دیگر به تأیید حرف او گفت:« آره بابا بچه های شما خیلی گرما میخورن این جا.»
کنجکاو شدم با خودم گفتم:« پس شوهر ماکولر هم تقسیم می
کنه!»
ادامه دارد....
#رمان_شهدایی#زندگینامه_شهید_عبدالحسین_برونسی#شادی_روح_شهدا_صلوات
🌷🌷🌷🌷🌷