✅ داستان کوتاه (161)
🌷 بخشنده ترین
در یکی از جنـگ هـا پیغمـبر اسـلام (ص) زیر درختی در کنـار رودخـانه ایسـتاده بود. ناگـاه سـیل آمـد بین آن حضرت و مسلمانان فاصله افتاد. یکی از افراد دشـمن متوجه شد که رسول خدا (ص) دور از لشـگرگاه خود تنها ایسـتاده، بلافاصـله خود را به او رسانـد و به قصـد کشـتن آن حضـرت، در حالی که سوار بر اسب بود و پیروزي خود را قطعی می دانست، شمشـیر را کشـید و گفت: اي محمد! چه کسی تو را الان از دست من نجات می دهد؟
حضرت فرمود: خداي من و تو.
آن مرد پوزخنـدي به این جواب زد و شمشـیر خود را بالا برد و با تمام قـدرت خواست فرود آورد، ولی پیش از آنکه شمشـیر فرود آید جبرئیل او را از اسبش سرگون نمود، و به زمین انداخت.
حضرت بلا فاصله شمشیر را از دست آن مرد گرفت و روي سینه اش نشست و سخن او را برای او تکرار کرد و گفت:
چه کسی تو را الان از دست من نجات می دهد؟
آن مرد با یک دنیا امید گفت: بخشش و بزرگواري تو!
حضرت، او را بخشید و او پس از بخشش حضرت، گفت: به خدا سوگند تو از من بهتر و بزرگوارتر هستی.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 10، ص 27
📱 کانال سبک زندگی متقین:
@mottagheen