✅ قسمت دویست و یازدهم
🔆 شبهای یلدا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔅نویسنده: زهرا میکائیلی
با مکث گفت:
- همیشه وکیلش دادگاه اومده و من هیچ وقت بهمن رو ندیدم حتی وقتی سراغش رو از سیامک گرفتم.
با عصبانیت گفتم:
- پس حتما سیامک خبر داره
یه دفعه با التماس گفت:
- یلدا خواهش می کنم سیامک نباید متوجه بشه من و تو با هم حرف زدیم.
از حرفش تعجب کردم و گفتم:
- چرا نباید بفهمه؟اتفاقا می خوام بدونه تا ببینم چه دفاعی بابت همه نگفتناش داره
با التماس گفت:
- نه یلدا این کارو نکن حداقل حالا.
از حرفاش سردر نمیآوردم چرا نباید به سیامک بگم؟ چرا از رودررو شدن با سیامک نگران بود؟ نکنه حرفهای سیامک درباره امید درست بوده باشه؟
متوجه نگرانی من شد و گفت:
- می تونی بری و قبری که به اسم خودت هست ببینی تا حرفم باورت بشه
اصلا نمی فهمیدم چی میگه و گفتم:
- یعنی کی این کارو کرده و برای چی؟ مرگ من چه نفعی برای چه کسی داشته؟
کمی سکوت کرد و گفت:
- آخه حتی ثروتی وجود نداشته که بهمن بخواد تو رو ازسر راه برداره
با وحشت گفتم:
- یعنی بهمن بخاطر ارث خواسته که من مرده باشم؟
شرمنده گفت:
- نمی دونم یلدا منم گیج شدم. شاید با سیامک نقشه کشیدن تا منو ازسر راه بردارن
خواستم جوابش را بدهم که صدای سیامک را از حیاط شنیدم که با عمه حرف میزد سکوت کردم تا ببینم چه میگوید که خودش تقه ای به در زد و صدا کرد. امید متوجه شد و خواست خداحافظی کند اما من کلی سوال در ذهنم ایجاد شده بود که هیچ جوابی نگرفته بودم و تا خواستم دوباره سوالی بپرسم با خواهش گفت:
- بازم بهت زنگ میزنم فقط مراقب باش سیامک متوجه نشه الان هم کاملا عادی باش تا به وقتش.
بعد آرام و شمرده گفت:
- یلدا من همیشه دوستت داشتم و دارم مثل همون شب مهتابی.
دوباره تقه ای به در خورد و سیامک بلند صدا کرد که امید شنید و خداحافظی کرد.
گوشی به دست در را باز کردم سیامک و عمه با خوشحالی توی حیاط منتظر من بودند که با دیدن من گفتند:
- یه خبر خوب
ادامه دارد ...
❌کپی حرام❌