💚 موعـود 💚
✅ قسمت دویست و پانزدهم 🔆 شب‌های یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی دیگه کلافه شدم و گفتم
✅ قسمت دویست و شانزدهم 🔆 شب‌های یلدا 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔅نویسنده: زهرا میکائیلی نمی دانستم چه جوابی باید بدهم روبروی آینه ایستاده بودم و سکوت کرده بودم و امید همچنان منتظر جواب من بود . صدای نفسهایش را می شنیدم. نگاهم به پانسمان پیشانیم افتاد که کلا فراموشم شده بود مثل پانسمان پای امید که آن روزها فراموشمان شده بود حرف را عوض کردم و گفتم: - راستی پانسمان پات که بهمن برات پانسمان کرده بود خوب شد؟ از طفره رفتن من دلخور گفت: - بعد از هشت سال فکر می کنی خوب نشده؟ این زخم های دلم هست که هر روز بیشتر شده از سمت حیاط صدای صحبت عمه با کسی می آمد که احوالپرسی می کرد سکوت کردم تا ببینم چه کسی است که امید گفت: - یلدا حواست کجاست؟ جواب منو بده گوشی به دست به سمت پنجره سالن رفتم و از پشت پرده به حیاط نگاه کردم که دیدم فاطمه با عمه حرف میزند آرام گفتم: - فاطمه اومده و داره با عمه توی حیاط حرف میزنه با خواهش گفت: - پس برو فقط یادت باشه یلدا با فاطمه هم در مورد دیدن من حرفی نزنی باشه؟ یواشی گفتم: - چشم تا گوشی را قطع کردم صدای فاطمه را شنیدم که در میزد و می گفت: - یلدا جونم کجایی؟ من که هنوز لباس بیرون تنم بود در را باز کردم که با دیدن من فاطمه جیغی کشید و گفت: - یلدا سرت چی شده؟ سیامک که دورتر و دور استخر ایستاده بود با جیغ فاطمه به سمت ما آمد که با دیدن من گفت: - جایی میخای بری؟ فاطمه که منو محکم بغل کرده بود رو به سیامک گفت: - اینطوری از عشق من مراقبت کردین؟ شما که گفتی چیزیش نشده ؟ سیامک همچنان به من نگاه می کرد که جوابش را بدهم که فاطمه جواب داد و گفت: - آره با هم می خوایم بیرون بریم سیامک با غر به فاطمه گفت: - خیلی اذیتم می کنه یه کم نصیحتش کن فاطمه خنده ای کرد و گفت: - کار خوبی می کنه بعد منو بوسید و گفت: - بریم بیرون یه دور با هم بزنیم سیامک دلخور نگاهش کرد و گفت: - پس انگار ما مزاحمیم نه؟ فاطمه بازم با خنده بلندی گفت: - انگار که نه قطعا فاطمه که قبلا خیلی از سیامک ترس داشت و همش بهش چشم می گفت برام عجیب بود که حالا اینطور بی پروا جوابش را می داد. رو به فاطمه گفتم: - صبر کن چادر سر کنم بیام داخل اتاقم که شدم یاد حرفهای امید درباره اینکه به فاطمه حرفی نزنم افتادم و حال بدی بهم دست داد واقعا نمی دانستم الان با دوست صمیمی خودم چطور برخورد کنم و چقدر سخت بود که نمی تولنستم در مورد مهمترین موضوع زندگیم که دیدن و حرف زدن با امید بود باهاش حرفی بزنم. چادرم را برداشتم و وارد حیاط شدم که دیدم فاطمه با سیامک قدم زنان به سمت در میروند و حرف میزنند وارد حیاط که شدم عمه از بالای پله ها صدا کرد و گفت: - کجا میرید؟ که فاطمه شنید و به سمت من برگشت و با ذوق دوید و مرا بغل کرد. ادامه دارد .... ❌کپی حرام❌