💚 موعـود 💚
#part567 _ سلام ساره خانوم، من رضا هستم دوست صمیمی احسان میدونم اگه بفهمه که باهاتون در مورد کار
یه جور خاصی، خاصه... دیگه وصل کردن گوشی، دست خودش نیست، ارتباط وصل میشه اما حرفی نمیزنه... دلش میخواد نفسای فرد پشت تلفنو هم ببلعه... یه لحظه همه دلگیری هاش تموم میشه و فقط دوست داره اگه احسانی نباشه، ساره‌ای هم نباشه... احسان نفس عمیقی میکشه و میگه: _ باید باهات چه کار کنم؟ اووهوک... ! آقا یه قورت ونیمشم باقیه میذاره همین طور حق به جانب باشه، ببینه چی میخواد بگه... _ منتظری من حرف بزنم بچم؟ من که دلم واست یه ریزه شده. تو قهر میکنی میندازی میری. تا حتی مامان منو به جلز وولز میندازی! خوب شما ساکت باش من نفستو میبوسم. همین فردا برگرد خونه عزیز دلم. منم برای فردا بلیط گرفتم. تو یه شیر برنج خوشمزه درست کن. منم یادم میره که از خونه دو روزه بیرون رفتی و برای حرف من ارزش قائل نشدی. قول میدم مثل اون دفعه زود ببخشمت. ولی به شرطی که سر صبح فردا که زنگ زدم خونه باشی. _ نمیرم! تو هم نیا که گیر بیوفتی! _ رضا بهت گفت؟ چرا با هر دومون این کارو میکنی؟ _ هر دومون؟ تو هنوز نفهمیدی چرا دلم شکسته؟ میفهمی دیگه دوست ندارم؟ از لحظه ای که این جمله رو گفت، مطمعنه دروغ گفته... رمان به رسیده برای درخواست شرایط رمان به صورت فایل به @gavanehelma پیام بدین