💚 موعـود 💚
#part582 ساره با ناله احسانو صدا میزنه: _ دستمو شکستی احسان... _ حالم دیگه داره از همه بهم
چند ساعت قبل... تایلند.ـــ پاشا، دستشو رو شونه احسان میزنه، و تصنعی خاک روی شونشو میتکونه... احسان خودشو با حالت چندشی، عقب میکشه پاشا از کار احسان خوشش نمیاد،به تلافی کارش میگه: _ شنیدم خیلی رایزنی کردی که برگردی ایران چه خبره؟ نکنه زن گرفتی؟ آخه آدم، تا کسی رو که دوسش داره، یه جایی نداشته باشه برای رفتن به پیشش این جوری خودکشی نمیکنه _ به تو ربطی نداره زندگی من _ اونشب برات جشن باشکوهی ترتیب داده بودم... نیومدی! _ گفتم که نمیام خودتو به زحمت انداختی... من حتی دوست ندارم یه لحظه قیافتو ببینم...چهبرسه به سمنو یاسمنات الانم خیلی سرم شلوغه. تموم شد برو بیرون دیگه هم بدون هماهنگی اینجا نیا! _ زحمت نبود رفاقت بود که اونم، تو نخواستی میدونی که پلیس، الان در به در دنبال صاحب خونه‌ایه، که داخلش عتیقه بوده، هستس...؟ _ لازم نیست، بهم یادآوری کنی، خودم میدونم الان برای چی اینجا اومدی گم شو برو بیرون _ اوه اوه... آقای محتشم بد دهن نبودی که اونم به لطف مشکلات اون طرف، شدی! زود قافیه رو باختی داداش! _ من داداش توئه نجس نیستم... فکر نکن از تنهایی من میتونی سوء استفاده کنی... حالا هم... _ بهت گفته بودم چه قدر روی تو حساب باز کرده بودم..؟ همون چند باری که با همدیگه رفاقتی، بیرون رفته بودیم _ اصلا واسم مهم نیست که میخوای به چی برسی، اما یه چیزیو با خودت همیشه تکرار کن... من به لاشخوری مثل تو باج نمیدم _ سحر مگه زنت نبوده؟ میدونی سحر همه چیو روی دایره ریخته؟