🍃📝 💚 پـرده هارا کنار میزنـم نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از خواب بیدار میشوی...می خنـدم و میگویـم:ســلام آقــــا صبح قشنــــــــگ بخیــر... غلتی میزنی و ملافه ات را روی صـورتت میکشی و با خواب آلودگـی میگویی: سلام علـیکم... روی تخـت مینشینم و ملافه را از روی صورتت کنار میکشم و میگـویَم:بلند شــو خورشید در اومده...خروسه بیداره...گنجشک سرکاره...! –ساعت چنده؟! _۷:۳۰ دوباره غلتی میزنی و میگویی:باشه...فعلا برو یه دوری بزن بعد بیا... میخــندم و دستت را میـکشم و جواب میدهم: بیــدار شو بـــرادر...پاشو باهم خاطره بسازیــم... از جایت بلند میشوی و ابرو در هم میکشی و ملافه ات را از رویت کنار میزنی... _به بـه...آقـا محمد... از روی تخت پایین می آیی و دستی به صورتت میکشی و به سمت دسشویی می روی... قوری چای دم شده را از روی سماور بر میدارم و در فـنجــان میریزم... سفره صبـحانه را آماده میکنم...به سمتم می آیی...حوله را بر میداری و صورتت را خشک میکنی... لبخند میزنی و میگویی: یا الله _سلام عزیزم...بفرما پشت میز مینشینی و دستانت را به هم میـمالـی و با اشتــیاق میگویی: لبخند پر رنگی میزنم... خب دیگر...آقای من شاعر عاشق است... با سیـنی چای بر سر میز می نشینم...لقـمـه ی کوچـکی درست میکنـی و در دهـانت میگـذاری...فنجان چای را از سینـی بر میـداری و کمی شکر را با قاشق در آن حل میکنی... لیوان چـایم را رو به روی لب هایم میگیرم و آرام فــوت میکنم... در همان حال به چهره ات نگاه میکنم... سرت را بالا می آوری و با دیدن من میخـندی و میگویی: الآن داری خاطره میسازی؟... لبخند میزنم و چشمانم را به علامت تائید باز و بسته میکنم... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ 🍃📝