🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت هفتاد ویکم 🔸 یک ماه از مفقود شدن می گذشت هیچکدام از رفقای حال روز خوبی نداشتند هرجا جمع می شدیم از می گفتیم واشک😢 میریختیم برای دیدن یکی از بچه ها به بیمارستان رفتیم رضا گودینی هم آنجا بود وقتی رضا را دیدم انگار داغ دلش تازه شده بود بلند بلند گریه😭 می کرد . بعد گفت بچه ها دنیا بدونه برای من جای زندگی نیست مطمئن باشید در اولین عملیات شهید میشم یکی دیگر از بچه ها گفت ما نفهمیدیم که بود او بنده خالص خدا بود بین ما مدتی زندگی کرد تا بفهمیم معنی بنده خدا بودن چیست دیگری گفت به تمام معنا یک بود پنج ماه از شهادت گذشت هرچه مادر از ما می پرسید چرا مرخصی نمی آید با بهانه های مختلف بحث را عوض می کردیم یا اینکه می گفتیم فعلا عملیاته نمیتونه بیاد تا اینکه یک بار آمده بود داخل اتاق روبه روی عکس نشست واشک می ریخت😭 جلو آمدم وگفتم مادر چی شده گفت من بوی را حس میکنم الان توی این اتاقه همینجاست😔 و.... وقتی که گریه اش تمام شد گفت من مطمئنم که شهید شده وادامه داد دفعه آخر خیلی فرق کرده بود هرچه گفتم بیا بریم خاستگاری می خوام دامادت کنم اما او می گفت مطمئنم که بر نمی گردم نمی خواهم چشم گریانی گوشه اتاق منتظر من باشه چند روز بعد هم دوباره جلوی عکس گریه😭 کرد بالاخره مجبور شدیم دائی را بیاوریم وبه مادر حقیقت را بگوید آن روز حال مادر بهم خورد ناراحتی قلبی او شدید تر شد ودر سی سی یو بیمارستان بستری شد سالها بعد وقتی مادر را به بهشت زهرا میبردیم بیشتر دوست داشت به قطعه ۴۴ برود به یاد کنار قبر شهدای گمنام می نشست هر چند گریه برای او بد بود اما عقده دلش😭 را آنجا باز میگرد وحرف دلش را باشهدای گمنام میگفت 😔 👉 @mtnsr2 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃