🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
آن شب به یادماندنی
زندگی و خانه داری با حقوق کم، مشکلات خاص خودش را دارد. یازده سال از شهادت عبدالحسین می گذشت.
بار زندگی، و بزرگ کردن چند تا بچه ی قدونیم قد، رو دوشم سنگینی می کرد. وقتی به خودم آمدم، دیدم من مانده ام و یک مشت قرض هایی که به فامیل و همسایه داشتیم. نزدیک شدن عیدهم، تو آن شرایط دشوار، مشکلی بود که
بیشتر از همه خودنمایی می کرد.
روزها همین طور می گذشت و یاد قرض و قوله ها، گاهی همه ی فکرم را به خودش مشغول می کرد. بعضی از قرضها مال خود شهید برونسی بود که بنیاد شهید عهده دار آنها نشد. هرچه سعی به قناعت داشتم و جلوی خرجها را می گرفتم، باز هم نمی شد؛ خودمان را به زور اداره می کردم چه برسد که بخواهم قرضها را هم بدهم.
یک روز، انگار ناچاری و درماندگی مرا کشاند بهشت امام رضا (سلام االله علیه).
رفتم سرخاک شهید برونسی.نشستم همین جور به واگویه و درد و دل کردن. گفتم:شما رفتی و منو با این بچه ها، و با یک کوه مشکلات تنها گذاشتی، بیشتر از همه، همین قرضها اذیتم
می کنه.
آهی کشیدم و با یک دنیا امید و آرزو ادامه داد: اگه می شد یک طوری از این قرضها راحت بشم، خیلی خوب بود....
باهاش زیاد حرف زدم. فقط هم می خواستم سببی جور شود که از دین این قرضها خلاص شوم.
آن روز، کلی سرخاک عبدالحسین گریه کردم.وقتی می خواستم بیایم، آرامش عجیبی به ام دست داده بود.
هفته بعد، تو ایام عید با بچه ها نشسته بودم خانه، زنگ زدند. دستپاچه گفتم: دور و بر خونه رو جمع و جور کنید، حتماً مهمونه.
حسن رفت در را باز کند. وقتی برگشت، حال و هوایش از این رو به آن رو شده بود. معلوم بود حسابی دست و پایش را گم کرده است. با منّ و من گفت: آقا!....آقا!
مات و مبهوت مانده بودم.فکر می کردم حتماً اتفاقی افتاده. زود رفتم بیرون. از چیزی که دیدم، هیجانم بیشتر شد و کمتر نه!
باورم نمی شدکه مقام معظم رهبری از در حیاط تشریف آورده اند تو.خیلی گرم و مهربان سلام کردند. با لکنت زبان جواب دادم.از جلوی در رفتم کنار و با هیجانی که نمی توانم وصفش کنم، تعارف کردم بفرمایند تو.
خودشان با چند نفر دیگر تشریف آوردند داخل. بقیه ی محافظ ها، تو حیاط و بیرون خانه ماندند.
این که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلی و بدون هیچ تشریفاتی آمدند، برای همه ی ما غیرمنتظره بود، غیر منتظره و باور نکردنی.
نزدیک یک ساعت از محضرشان استفاده کردیم.
آن شب ایشان، از یکی از خاطراتی که از شهید برونسی داشتند، صحبت کردند برامان بچه ها غرق گوش دادن، و غرق لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسیدند و به هر کدام، جدا جدا فرمایشاتی داشتند.
به جرأت می توانم بگویم تو آن لحظه ها، بچه ها نه تنها احساس یتیمی نمی کردند، بلکه از حضور پدری مهربان، شاد و دلگرم بودند.
در آن شب به یاد ماندنی، لابلای حرفها، اتفاقاً صحبت از مشکلات ما شد، و اتفاقاً هم به دل من افتاد و قضیه ی قرضها را خدمت مقام معظم رهبری گفتم.
راحت تر و زودتر از آن که فکرش را می کردم، خیلی زود مسأله شان حل شد.
👉
@mtnsr2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸