💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝
ادامه...
🌷
#ماجرای_عاشق_شدن_شهید_بابایی
حتي يک بار يک دختر آمريکايي آنجا او را مي بيند و خوشش مي آيد و مي آيد به انگليسي به عباس چيزهايي مي گويد. او هم عکس مرا در مي آورد و نشانش مي دهد، مي گويد من زن دارم.فرداي آن شب صحبت کردن عباس با خانواده ام، با پدر و مادرش آمد و از من خواستگاري رسمي کردند. صبح همان روز هم خودش تنها آمد که ببيند نظر من راجع به ازدواجمان چيست. از صداي زنگش فهميدم که خود اوست، دو تا زنگ پشت سرهم. کسي خانه نبود، يعني پدربزرگ و مادربزرگ بودند و من بايد مي رفتم در را باز مي کردم. در را بازکردم و او را ديدم، سرم را انداختم پايين.
سلامش را جواب داده و نداده، پشتم را کردم طرفش و دويدم طرف اتاق.😁 رويم نمي شد. رفتم توي اتاق و در را بستم.
بعدها هميشه اين صحنه يادمان مي آمد و مي خنديديم😂. از خواستگاري تا عروسي زياد طول نکشيد. خانواده ها با هم صحبت مي کردند و ما به رسم قديم خبر نداشتيم. عباس نگران بود نکند نشود. نکند مادر من يک چيزي بگويد آنها قبول نکنند، آن ها يک چيزي بگويند اينها قبول نکنند. مهريه ام آن موقع صد هزار تومان بود. مراسمي هم که گرفتند خيلي سنگين بود. شايد رسم آن وقت ها بود. از اين عروسي هاي هفت شبانه روزي شد. کوچه را گل🌷 و چراغ زدند. آدم ها سرشان سيني گذاشته بودند و وسايل حنا بندان را از اين خانه به آن يکي مي بردند. يک روز حنا بندان، يک روز عقد، يک روز عروسي و….
چند روز طول کشيد. ديگر به همديگر محرم💝 شده بوديم. داشت از او خوشم مي آمد. ديگر نه مي توانستم و نه مي خواستم به چشم برادر بزرگ تر به او نگاه کنم.
عروسي که تمام شد، مهماني که داده شد، براي ماه عسل رفتيم مشهد. عباس آن موقع يک پيکان جوانان آن موقع گل ماشين هاي توي ايران بود. سه روز آن جا مانديم. ماه عسلم سه روز شد. عباس نظامي بود و وقتي تقسيمشان کرده بودند افتاده بود دزفول. بايد زودتر برمي گشتيم که برويم آنجا. برگشتيم قزوين و بعد راه افتاديم طرف دزفول. اولين مسافرت دور و دراز دو نفره مان بود.
دزفول شهر قديمي و قشنگي بود. پايگاه شکاري هم پايگاه خيلي زيبايي بود. فضاي سبز زيادي داشت. درخت ها و درخت چه هاي را که در آن آب و هواي شرجي در آمده بودند قبلاً هيچ جانديده بودم. کنار خيابان هايش خانه هاي ويلايي خلبان ها بود. پيچک هاي سبز دور خانه ها پيچيده بودند. بوي بهارنارنج توي هوا پيچيده بود. دم در خانه مان که رسيديم و ماشين توي پارکينگ گذاشتيم، عباس گفت: چشم هايت را ببند مي خواهم يک قصر نشانت دهم.توي خانه که رفتيم بي شباهت به قصر هم نبود. مادر من و عباس قبلاً آمده بودند و وسايل و جهيزيه ام را چيده بودند. احساس غرور کردم. پرده هاي هرکدام از اتاقهايمان يک رنگ متناسب با دکوراسيون همان اتاق بود. اتاق پذيرايي ام رنگش گلبهي بود، ناهار خوري يک قرمز خوش رنگ. اتاق خوابمان هم بنفش و سفيد بود. مبل و صندلي ها شيک بودند. ظرف هاي چيني و کريستال را توي کمد و روي ميز ها چيده بودند. پدر و مادرم در حد توانشان زندگي خوبي براي ما تدارک ديده بودند.
چند روز اول دلم گرفته بود . دختر کم سن وسالي بودم که تازه از پدر و مادرش جدا شده بود. گريه مي کردم. طبيعي بود. در آن شهر غريب عباس همه کس و کارم شده بود. در مدرسه اي بيرون پايگاه استخدام شده بودم . صبح ها من مي رفتم سرکار و عباس مي رفت اداره. ظهر که برمي گشتم، او بعضي وقت ها همان موقع برمي گشت، بعضي وقت ها هم که کار اداري يا پرواز آمادگي داشت ديرتر مي آمد. از معدود خانواده هايي که با آن ها رفت و آمد داشتيم خانواده آقاي بختياري، خانواده عروس فعلي مان بود. ما زن ها در خانه منتظر مي مانديم و غذا درست مي کرديم تا عباس و آقاي بختياري بعد از اين که از سرکارشان رفتند باشگاه، برگردند خانه. باشگاه پرورش اندام مي رفتند. به عباس مي گفتم: کم خوش تيپي، زيبايي اندام هم مي روي؟ حداقل برو يک ورزش ديگر مي گفت: سر به سرم نگذار مليحه، شکايتت را به مامانت مي کنم ها.از آنجا مي آمدند و با هم مي رفتيم بيرون هوا خوري و تفريح. بعضي وقت ها هم مي رفتيم توي شهر و آب ميوه مي خورديم. آب هويج توي ليوان هاي که اندازه پارچ بودند. خوش بوديم.
آن موقع وضع زندگي خلبان ها جور ديگري بود. خلبان ها ارج و قرب خاصي داشتند. حقوقشان هم خوب بود، ولي عباس اصرار داشت که من حتماً سرکار بروم . مي خواست با آدم ها سر و کار داشته باشم تا بفهم دورو برم چه خبر است. يک روز زنگ تفريح مدير مدرسه اي که آنجا درس مي دادم گفت که از اداره بازرس آمده و مي خواهد شما را ببيند.
🌷 ادامه دارد.....
👉
@mtnsr2
💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝💝