⭕️خاطره کوتاه از شهید عباس بابایی از زبان همرزمش
خوب كه نگاه كردم ديدم لباس شهید بابايي سربازي نيست او لباس ساده بسيجيها را پوشیده است.
به گزارش نوید شاهد اردبیل، جمله بالا بخشی یاز خاطرات رزمنده ایثارگر سرهنگ صمدعلي بالازاده از خلبانان پشکسوت دوره هشت سال دفاع مقدس از استان اردبیل است که نیمی از خاطراتش با شهدای شاخص کشور در نیروی هوایی شکل گرفته است که در ادامه می خوانیم.
داشتم صبحانه ميخوردم كه يك نفر با لباس سربازي وارد گردان شد. براي صبحانه سرشير و عسل گرفته بودم. بي آن كه چيزي بگويد جلو ميز چمباتمه زد. ته مانده سرشير و عسل را لقمه گرفت و توي دهانش گذاشت. مات و مبهوت نگاهش كردم. گفتم: ميخوري بگويم بياورند؟!
گفت: ممنون. همين يك لقمه كافي است!
اولين بارم بود او را ميديدم. با خودم گفتم: حتما از سربازان تازه وارد است. شايد دلش ميخواهد ولي خجالت ميكشد.
گفتم: خجالت نكش؛ ميخوري بگويم بياورند!
گفت: نه!
بلند شد رفت. من هم سيني صبحانه را كنار گذاشته و مشغول كارم شدم. ظهر صداي اذان را از ساختمان شنيدم. بلند شدم. آستينهايم را بالا زدم و به طرف در رفتم. همان سرباز جلو در ظاهر شد و گفت: ببخشيد! ميشود يك دمپايي به من بدهيد؟
با خودم گفتم: خير؛ مثل اينكه اين سرباز ما را گرفته! بزرگترهايش دور و برم نميچرخند ولي انگار اين يكي طورياش ميشود.
گفتم: ميخواهي چه كار؟
گفت: ميخواهم بروم وضو بگيرم.
گفتم: الان برايت ميآورم.
رفتم از يكي از اتاقها دمپايي آورده و جلويش جفت كردم. دمپايي را پايش كرد و باز بيحرف رفت وضو گرفت. يكي از اتاقها را نمازخانه كرده بوديم. وضو گرفته و نمازم را خواندم ساعت دو اعلام كردند: جناب سرهنگ بابايي رئيس عمليات نيروي هوايي به پايگاه آمدهاند. هر كس مشكلي و حرفي دارد بيايد و بگويد.
بچهها از روي احترام اجازه دادند اول من پيش بابايي بروم. تا وارد اتاق شدم ديدم همان سرباز در دفتر فرمانده گردان نشسته است. كم مانده بود خندهام بگيرد. جلو خودم را گرفته احترام گذاشتم. خوب كه نگاه كردم ديدم لباس بابايي سربازي نيست و از لباس بسيجيها است
👉
@mtnsr2