🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
⭕️
#سلام_علی_ابراهیم۲
🔶 ادامه قسمت چهل ونهم
🔶
#عبد_خالص_خدا
در یکی از این شب های این سفر ،وقتی پای صحبتهای راوی نشستم ،خیلی به حال خودم افسوس خوردم😒 . من تمام گذشته ام را تباه کردم. همان شب در عالم رویا دیدم که جنگی در گرفته. مانند نبردهای صدر اسلام! من مانده بودم که به کدام سپاه ملحق شوم. یکباره پیغمبر صلی الله علیه وآله را دیدم که مشغول آرایش نیرو ها بود . تا مرا دید فرمودند :برو در سپاه
#ابراهیم.😳 من فکر کردم که فرمانده لشکر ،حضرت ابراهیم است . سریع به افراد لشکر
#ابراهیم ملحق شدم . او یک جوان نورانی وزیبا بود . وقتی آماده جنگ شدیم از خواب پریدم.
صبح روز بعد ،از دوستان فاصله گرفتم و کمی در خلوت تنهایی خودم ،به خوابی که دیده بودم فکر می کردم. راوی کاروان افراد را جمع کرد و گفت :یک کتاب را به شما پیشنهاد می دهم . مطمئن هستم از خواندن این کتاب خسته نمی شوید . یقین دارم چیزهای زیادی با خواندن این کتاب بدست می آورید . کتابی به نام سلام بر
#ابراهیم.
بعد کتاب را در دست گرفت وبه بقیه دانشجو ها نشان داد . من کمی دور تر نشسته بودم غرق در افکار خودم بودم که صحبتهایش را شنیدم .از دور به آنها نگاه کردم . چهره آن جوان بر روی کتاب بسیار برایم آشنا بود!
بلند شدم وبا تعجب به سمت آنها رفتم . خوب که نزدیک شدم ،آن تصویر را شناختم .
این جوان همان فرمانده ما بود . همان
#ابراهیم که پیغمبر خدا به من گفت ،تا در سپاهش قرار بگیریم.
جلو رفتم وکتاب را از دست راوی گرفتم . خودش بود . شک نداشتم . همان روز کتاب را خریدم وبه خلوتی رفتم تا آن را شروع کنم . اما چرا پیامبر صلی الله علیه وسلم به من توصیه کرد در سپاه
#ابراهیم قرار بگیرم؟ وقتی صفحه اول را باز کردم با تعجب دیدم که این کتاب به ساحت مقدس نورانی پیامبر "صلی الله علیه وآله وسلم " تقدیم شده !!
از آن روز ابراهیم حجت مسلمانی مجدد من گردید وبرادر دینی من شد . من سعی کردم در لشکر ابراهیم ،ثابت قدم واستوار بمانم.
🍃بعد از کلی تماس واصرار آمده بود دفتر انتشارات ومی گفت :باید ماجرایی را برایتان بگویم . بی مقدمه گفت :سن وسال من کمی بالا رفته بود . شغل خوبی داشتم. بارها برای ازدواج به خواستگاری رفتم . هر بار به یک مشکل بر می خوردم وازدواج من عقب می افتاد . یک بار سر مساله حجاب به توافق نرسیدیم
🌷ادامه دارد
👉
@mtnsr2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂