🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ ۲ 🔶پایان قسمت چهل ونهم 🔶 یک بار مساله مهریه ، یک بار دیگر تفاوت فرهنگی خانواده ها و..... دیگر مادر و خواهرم خسته شدند. خودم بیش از بقیه اذیت شدم. روزها گذشت تا اینکه دوسال قبل در اول اردیبهشت رفتم بهشت زهرا علیه السلام. با دوستانم بر سر مزار یادبود ،برایش تولد برگذار کردیم. افراد بسیاری آمدند واز خاطرات شنیدند . خوشحال بودم که توانستم قدم کوچکی در این راه بردارم. وقتی همه رفتند ،به تصویر خیره شدم و گفتم :شما زنده بودی تلاش میکردی که گره از کار مردم باز کنی ، حالا هم که شهید شدی و خدا شما را زنده معرفی میکند . بعد در دلم گفتم: جان ،همه برای تولد کادو می برند ، من از تو کادو می خواهم . یک کاری کن که دفعه بعد با همسرم به دیدنت بیایم!💝 روز بعد یکی از دوستان تماس گرفت و خانواده ای را معرفی . با اینکه دیگر حوصله این کار را نداشتم اما بار دیگر با مادر و خواهرم راهی شدیم. تمام مراحل کار خوب پیش رفت . همانی بود که می خواستیم . هیچ مشکلی نبود نه مهریه ونه برای موارد دیگر هیچ اختلافی بین خانواده ها نبود. بعد از تمام صحبت ها به ما گفتند:برای صحبت های خصوصی به این اتاق بروید. به محض اینکه همراه دختر خانم وارد اتاق شدم چشمم به تصویر بزرگ آقا بر روی دیوار افتاد! وقتی نشستم برای اولین سوال پرسیدم : شما شهید هادی را می شناسید؟ایشان هم با تعجب گفت :بله ، شهید هادی همرزم پدرم بودند . آنها در یک محل زندگی می کردند وبنده هم به این شهید والا مقام بسیار اعتقاد دارم و..... خلاصه هفته بعد بهشت زهرا علیه السلام رفتم . همراه با همسرم به کنار مزار یادبودش آمدیم وبرای عرض تشکر ،ساعتی را در کنارش نشستیم. آخر همسرم نیز مانند من ،از خواسته بود که یک همسر مناسب برایش انتخاب کند💝 👉 @mtnsr2 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂