کیمیای کلمه، زبیر پسرعوّام از علی پنج سال بزرگتر بودم. هر دوی ما در نوجوانی اسلام آورده بودیم. با پیامبر و علی خویشاوند بودم. مادرم صفیه عمه محمد بود و پدرم عوّام، برادر خدیجه همسر پیامبر. من پیش از پیامبر با اسماء خواهر عایشه و دختر ابو بکر ازدواج کرده بودم. پسرم عبدالله اولین پسری بود از مهاجران که در مدینه متولد شد، در تمام جنگ ها در کنار پیامبر بودم. حتی در جنگ تبوک که علی به عنوان جانشین پیامبر در مدینه مانده بود، من در جنگ شرکت کردم. دعای پیامبر در باره من و شمشیرم برکت زا و شور آفرین و شوق انگیز بود. بر تمام تنم نشانه های ماندگاری از جبهه و جهاد بود. گویی هیج نقطه ای از شانه ها و سینه و پس و پشتم بی نشان زخمی عمیق از نیزه ای، خنجری و یا شمشیری نبود. پیامبر مرا دوست داشت. آن روز را هیچگاه از یاد نمی برم. پانزده سالم بود. شنیدم، مشرکان مکه می خواهند به محمد آزار برسانند. نگران و بی تاب شمشیرم را برداشتم. با شمشیر برهنه و آخته به سوی پیامبر رفتم. پیامبر با لبخند و شگفتی پرسید: زبیر شمشیر کشیده ای!؟ گفتم شنیدم مشرکان می خواهند آزارت دهند، با خودم گفتم بیایم و از شما دفاع کنم. پیامبر لبخند زد و برای من و شمشیرم دعا کرد. گفتند شمشیر من نخستین شمشیری بود که در راه اسلام و دفاع از پیامبر آخته شده بود. پیش محمد، پسر دایی ام نشسته بودیم. می دانستم علی را دوست دارد. علی آمد! گفتم: ببینید این پسر ابو طالب با چه تبختری مثل طاووس می خرامد! محمد لبخند زد و گفت: در او تبختری و غروری نیست. اما تو بر او تیغ می کشی، با او خواهی جنگید. بر او ستم روا می داری! نمی دانم چه اتفاقی افتاد که بر علی شوریدم. من که با او بیعت کرده بودم. بیش از همه پسرم عبدالله، شعله تقابل با علی را می افروخت. عایشه ام المومنین هم می گفت ما بایست انتقام خون عثمان را بگیریم. علی باید قاتلان عثمان را به ما تحویل دهد. طلحه هم با آن ها همداستان بود. انگار سیلابی به حرکت در آمد و مرا با خود برد. دو سپاه در برابر هم صف زده بودیم. صدای علی را شنیدم. مرا صدا می زد. عایشه زیر لب گفت: آه بر خواهرم اسماء! گمان می کرد علی مبارز می طلبد و مرا می خواند. بدیهی بود، کسی را که علی به جنگ فرابخواند، طومار زندگی اش پیچیده خواهد شد. با لباس رزم از خیمه بیرون آمدم. علی لباسی معمولی بر تن داشت. نه شمشیری و نه لباس رزم. بر اسب پیامبر نشسته بود. اسب را هم زین نکرده بود. دلم لرزید! علی عمامه زردرنگی بر سر پیچیده بود. همان عمامه بود که در جنگ بدر بر سر داشت. عمامه من هم زردرنگ بود. من فرمانده جناح راست سپاه محمد بود، مقداد فرمانده جناح چپ و علی فرمانده میانه میدان، چرا چنین شد!؟ سلام کرد. صدایی آرام و مهربان و همراه با حسرت و افسوس. گرم مرا در آغوش گرفت. بر سینه فشرد. اسب های ما هم گویی دیده بوسی می کردند. پیشانی شان را بر هم می سائیدند. گردن هایشان مماس بر یکدیگر بود. علی پرسید. - زبیر! چرا ما بایست در برابر هم بایستیم؟ چرا قصد خون مرا داری؟ داستان تو همانند داستان آن زنی نیست که قرآن روایت می کند؛ رشته های بافته خود را پنبه می کرد و یا آنانی که از سوگند ابزار فریب ساخته بودند. وَلَا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِن بَعْدِ قُوَّةٍ أَنكَاثًا تَتَّخِذُونَ أَيْمَانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ تو خون مرا مباح می شمری؟ سخنان پیامبر را از یاد برده ای؟ به علی گفتم، اکنون که سخن پیامبر را به یادم آوردی، به خدا سوگند هیچگاه با تو نبرد نمی کنم و قصد خونت را ندارم. از جنگ کناره می گیرم. چهره علی باز شد. انگار افتاب از مشرق پیشانی او تابید. با مهر در چشمانم نگریست. نگاهش را به افق دور دست برگرداند. به اسمان نگریست و گفت: اَلّلهُمَّ فَاشْهَدْ! خدایا شاهد باش!وقتی علی با من سخن می گفت، در چهره اش آرامش و محبت و حسرت جمع شده بود. نهیبی در سینه ام پیچیده بود، این چه کاری بود که کردی؟ به علی گفتم اگر سخن پیامبر را زودتر به یادم می آوردی، اکنون، اینجا نبودم. عمامه زردرنگ علی مرا به یاد غزوه بدر انداخت. دیدم پیامبر با دست خود عمامه زردرنگ علی را می بست. عمامه را که بست. هر دو دستش را در دو سوی گونه های علی قرار داد. خم شد و پیشانی علی را بوسید و برایش دعا کرد. علی گفت: زبیر تو از ما بودی، از خاندان عبدالمطلب، پسرت تو را از ما گرفت! در ذهنم گذشت اگر مادرم صفیه زنده بود، نمی گذاشت به روی علی تیغ بکشم. وقتی علی در جنگ خندق به نبرد عمرو بن عبد ودّ رفت. مادرم هر دو دست را به دعا به سوی آسمان دراز کرده بود و اشک می ریخت و نام علی را زمزمه می کرد. در احد هم مادرم به زخمی های جنگ می رسید. همیشه نگاهش به سوی علی بود. همیشه می گفت:الّلهمَّ رَبّنا، خدایا، پروردگارا، علی را نگهدار!