گر نَبُوَد خُنگ مُطَلّی لِگام
زد بتوان بر قدم خویش گام
ور نبود مَشربه از زر ناب
با دو کف دست، توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان، آن و این
هم بتوان ساخت به نان جُوین
ور نبود جامهٔ اطلس تو را
دَلق کُهن، ساتِر تن بس تو را
شانهٔ عاج ار نبود بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویش
جمله که بینی، همه دارد عوض
در عوضش، گشته مُیّسر غرض
آنچه ندارد عوض، ای هوشیار
عُمر عزیزیست، غنیمت شمار
✍ شیخ بهایی