روایت آن ۹ نفر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
به روایت حامی
به استحضارهمسنگران مجازی برسانم
خاطرات ارائه شده از مشاهدات عینی
اینجانب است در
یگان دریایی لشگر ویژه 25-کربلا
یقینا ناگفته های مهم
و حماسی این عملیات خیلی فراتر در زاویه های گوناگون است
عملیات کر بلای. 5 شلمچه
۲۹ دی سال ۶۵
وقتی ورود به سنگر فرماندهی شدم
اول شلوغی اسکله رابه سیدمصطفی گفتم
اوضاع خوب نیست تجمعات زیاده
خصوصا طرف مت اسکله
نشستم با شهید گلگلون کمی چای نون پنیر خوردم
گفتم اجازه بده دوستان وهمرزمان راببینم الان میام
رفتم تک تک سنگرها
همه بچه های یگان دریایی که سه ماه
مرخصی نرفته بودندکه
ساکشان رابسته
منتظرنیروهای جدید تا جابجایی انجام شودرازیارت کنم
قراره تاظهر نیروها ی جدید بیایند
صحنه ای هم خوشحال. هم ناراحت کننده دیدم
جای خالی شهدای سکانداردرکربلای ۴....
بعضی ها ساک شهدا کربلای ۴را گرفتندکه ببرند به خانه هایشان تحویل دهند
رفتم مجددا پیش شهیدگلگون
گفتم سید حتما نیروه هاجدید میایند گفت اره توراه هستند
قراربود دیشب بیایند همه بچه ها بعد از سه ماه منتظرند واقعا هم در دوعملیات کار سختی سکانداران انجام دادند
گفتم مصطغی میشه این عملیات کار جنگ تمام بشه بریم کربلا
گفت انشالله هرکه زودتر رفت
یاد کنیم همدیگر را
بی سیم سیدمصطفی راصدازد
گفت پرستوهاامدند..
خبرامدن نیروهای جدید رابمن سپرد تا جابجای گردان خصوصا سکانداران را انجام دهم
شهیدمحسن هم سخت تو اسکله مشغول بود
رفتم اولین سنگر تا خبرجابجایی نیروها را بدم
درب سنگر نشسته ام همه خوشحال
سلام کردم گفتم بچه ها اماده اید
رفتید
سلام مرا هم برسانید
۹نفر
سکاندار تو سنگر دورهم نشسته بودند
ساک ها بسته شده اماده
جابجایی ومرخصی
وهمه خوشحال
چهرهای این ۹نفر
بود مثل آفتاب
ودورهم به سنگر تکیه داده بودند
یکی میگفت
بیا تو حامی.
دیگری بفرما جمع ما
دیگری چای هم داریم
دیگری خبری نشد
دیگری نیروهای جدید نیامدند
دیگری توهم میایی
بچه ها نیروها برای جابجا هستند
سنگربه سنگر
حفظ پراکندگی
ازسنگرخارج
بشیدبرین مرخصی خدا
پشتپناهتون
گفتم نه بایداین خبر جابجایی
نیروها را به همه بدم
منتظر من هستند
ناگهان صدای پدافندکنار اسکله
به صدا درآمد
آن ۹نفر
صدا میزدند
حامی بیا داخل
هواپیما آمده
دیگری بلند شد بیا داخل
بدنم داخل سنگر
دودستم
الوار سنگر راگرفتم
خط آتشی درست کرده گلوله پدافند بسمت هواپیما دیدم ...
اسمان را نگاه میکنم
جنگده ای بسمت اسکله وسنگر
حالت هجومی. را میبینم
باز صدای بچه های داخل سنگربلندشد بیاداخل حامی بیا..
اینحا امنه
گفتم بچه ها هواپیما بسمت ما داره میاید
بچه ها.....
راکتها را ریخت بسمت ما
فریاد زدم
راکت
راگت راکت داره میاید
یک قدم دو قدم بلند شدم
گفتم خداحافظ میرم سنگر فرماندهی پیش گلگون
دوبار فریادم بلند شد
راکت جنگده عراقی بسمت من وسنگر
رامیبینم
فریادکنان راکت راکت
رفتم توسنگر فرماندهی ...
به شهید گلگون
گفتم سید...
راکت ..راکت...
زبانم بند امد
دارمیادبسمت ما...
کمتر از ده ثانیه ..
مصطفی من را دراغوش گرفت
بمن گفت
بگو شهادتین را....
أَشْهَدُ أَنْ لا إِلٰهَ إلّا اللّهُ،
أَشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُوْلُ اللّهِ،
او میگفت من تکرار میکردم...دراغوش هم.....
چشمانم تار شده بود
منتظر یک واقع بودم...
انفجار مهیب
زمین وآسمان انگاربهم خورد
من وشهیدمصطفی
در آغوش هم انگار
روح ازبدنمان جداشد
موج انفجارراکت جنگنده عراقی سنگر ما رابهم زد چونکه کنار درب ورودی دراغوش هم بودیم پرت شده ایم کف سنگر روزنه ای ازبیرون دیدیم بلند شدیم
گفتم مصطفی چه شده
من راکت را دیدم که بسمت ما میاید
توسالمی ....
هردوگیچومات گردغبار کامل ماراگرفته
امدیم بیرون سنگر
گفتم مصطفی این سنگر کو من درب سنگر ثانیه ای قبل از انفجاراینجا نشسته بودم تا
خبر مرخصی وجابحایی
را بدهم بخدا ۹ نفراینجا بودند
کجاهستند...فریاد میزدم
دیوانه وار
سید گجا هستند سید
سنگری نیست سید...
دوباره فریادم بلند شد.
فریاد کنان خدابچه ها کو سید
بچه ها همه پخش اند
حالم مساعت نبودم این طرف اون طرف می رفتم
گریه فریادزنان وای خدا.....
هر طرف می رفتم صحنه دلخراشی می دیدم...
باخودم نجوا میکردم
بچه ها جمع شدن
همه نالان
روفتم توگودی قتلگاه
خداچه میبینم
مصطفی کنارایستاده
سرش پایین..
شهید محسن هم امد گریان...
بروی دستانش میزنه...
ادامه دارد
کانال🌹175نفر🌹
@nafar175