امسال هم اسممان را "نوکر" نوشتید! به خاک سیاه فراموشی نشسته بودیم که شما آمدی! نگاهمان کردی ... خاک از سر و روی قلب بی‌معرفتمان گرفتی ... گرچه دلتان از بی‌حاصلیِ ما شکسته بود ولی ... اسم‌مان را "نوکر" نوشتید! مایِ فراموش کار بی‌معرفت، شدیم انتخاب شما! برای یاری خودتان!! ... وقتی با نگاه شما آبرو گرفتیم؛ وقتی "یا علی" گفتیم و شروع کردیم؛ وقتی الفبای مهرتان را برای مردم گفتیم؛ وقتی بالای داربست به اعتلای نام شما مشغول بودیم؛ وقتی چراغانی کردیم؛ وقتی مرتب، دمِ در ایستادیم و خوش‌آمد گفتیم؛ وقتی زیر باران، دعای فرج خواندیم؛ یک چشممان به کار بود، یک چشم مان به در ... امّا ... جشن تمام شد. کیک را خودمان بُریدیم ... حسن یوسف‌ها دست به دست شد و رفت ... همه رفتند. در بسته شد. ما ماندیم. نشستیم. به خود آمدیم. دیدیم " امسال هم نیمه‌ی شعبان تمام شد و تو نیامدی!" ... تازه فهمیدیم خوب دعوت نکردیم ... خوب منتظر نبودیم ... تازه فهمیدیم آن قدر که دلواپس برنامه‌ها بودیم، نگران دیر کردن شما نشدیم ... تازه فهمیدیم ... چقدر برای نام و نشان ارزشمند "نوکر" ، کم‌ایم ... ما ... هم، "لا أُحْصِي ثَنَاءَكُم‌" هستیم؛ هم چشم امیدمان به "عَادَتُكُمُ الْإِحْسَان" شماست ... آمده‌ایم بگوییم حالا که دستمان را گرفته‌اید، رها نکنید ... حالا که بد هستیم، تو خوبمان کن ... حالا که نوکریم، تو مستدامش کن ... ما را بخر! و با خودت ببر! خودت، قنبر شدن یادمان بده! که ما هنوز اندر خم یک کوچه مانده‌ایم ...