📔 لذت مطالعه ( خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۱۰) 📚 انتشارات عهدمانا کشیش سرش را که بلند کرد ، از تعجب خشکش زد. مقابلش جوانی با پیراهن سفید بلند ، مثل دشداشهٔ عرب ها ایستاده بود. محاسن بلند و بوری داشت و موهایش روی شانه هایش ریخته بود. جوان ،چشمان نافذ و زیبایی داشت . در آغوشش نوزادی دست و پا میزد. کشیش چشم های خسته و خواب آلودش را به جوان دوخت. نمی دانست با دیدن یک غریبه در اتاقش باید چه عکس العملی نشان بدهد. او چگونه وارد آپارتمانش شده بود؟ کشیش با خود فکر می کرد از او بپرسد کیست و در اتاق او چه می کند ؟ چگونه وارد آپارتمانش شده و با او چه کار دارد؟ اما انگار لال شده بود، جوان تبسمی کرد. در چهره اش آرامش و طمأنینهٔ خاصی وجود داشت. چهرهٔ جوان آشنا بود، اما کشیش به خاطر نمی آورد که او را کجا و چه وقت دیده است. جوان لب هایش را تکان داد، صدایش چنان آرام بود که انگار از راه دوری به گوش می رسید. - پوزش میخواهم که اوقات شما را آشفته ساختم. کشیش به سختی لب هایش را از هم گشود و پرسید: « شما... این جا در اتاق من چه می کنید؟» جوان گفت : «من عیسی بن مریم هستم ، هدیه ای برایتان آورده ام. » کشیش فکر کرد اشتباه شنیده است ، شاید هم جوان غریبه ای که این وقت شب مقابلش ایستاده ، قصد شوخی دارد . گفت :« پسرم ! مزاح نکنید ، پیش از هر چیز دلم می خواهد بدانم این جا، در منزل من چه می کنید و چگونه وارد شدید ؟ » ↩️ ادامه دارد...