📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۱۷) 📚 انتشارات عهدمانا شب سیاه است و قیرگون و مذاب و من انگار در حفره ای سیاه نشسته ام. كتفها فرو افتاده و تن خسته و دل ، دو دل بود که چه کنم با نامه ی دوست دیرینه ام معاویه ، و آن همه حوادث کوچک و بزرگ که در اندک مدتی چون صاعقه فرود می آمد و مرا که پیر و فرتوت شده بودم و گمان می کردم از هیچ بادی نلرزم و با برق صاعقه ای و کوبش رعدی به امید بارانی برای خود نباشم، اینک با نامه ی معاویه به « چه کنم چه کنم » افتاده بودم. معاویه نوشته بود : پیک علی پیش من آمده و می خواهد برای علی بیعت بگیرد، نفسم را حبس کرده ام تا تو بیایی . دلم می خواست برای او می نوشتم : « برادرم معاویه ! تو امیر شامی و به دنبال تخت و تاج شاهان ایران و رومی ، مرا دیگر آن سوداها از سر گذشته ، تو که بهتر می دانی طوفان على در راه است و بنیان حکومت تو لرزان گردیده و از من چاره سازی برای حفظ تاج و تخت خود نتوانی ساخت. اما نه ! معاویه زیرک است ؛ توان این را دارد که بر حکومت نوپای علی غلبه کند. هرچند او اینک خلیفه است و حکومت حجاز و ایران و مصر در دست های اوست ، اما شام با وجود معاويه و خاندانش بنی امیه لقمه ای نخواهد بود که علی بتواند آن را به راحتی هضم کند. من اگر در کنار معاویه باشم ، کار برای علی دشوارتر خواهد شد و چه بسا شام بر کوفه غلبه کند ، بعید نیست که روزی معاویه را در کسوت خلافت ببینم و خود در کنار او باشم و خلعت حکومت ایران یا مصر را بر تن کنم. ↩️ ادامه دارد...