#دشمن_شناسي
قسمت سیزدهم
┄━═✿♡﷽♡✿═━┄
✍ روزى عمر به ابنعبّاس گفت:
چه شد که قريش نگذاشتند شما (بنىهاشم) به حکومت برسيد؟ ابنعبّاس گفت: نمىدانم.
عمر گفت: من مىدانم؛ قريش از حکومت شما بر خود کراهتداشتند. ابنعبّاس گفت: چرا؟
ما براى آنها خير بوديم
(اين سخن را از آن رو گفت که پيامبرصلی الله علیه وآله از بنىهاشم بود).
عمر گفت:
کراهت داشتند که پيامبرى و خلافت در شما جمع شود و بر قريش گردن فرازى کنيد. شايد بگوييد کار ابوبکر بود؛ نه، بهخدا قسم، ابوبکر خردمندانهترين کارى که بهنظرش رسيدکرد.
✍قبلاً بيان کرديم که سياست آنها اين بود که مىگفتند:
حکومت را در قبايل قريش بگردانيد تا همه را فراگيرد. راست گفتند. آنگاه که خلافت را از خاندان پيامبرصلی الله علیه و آله بيرون کردند قبيله تَيم را، قبيله عَدّى را، بنى اميه را فراگرفت.
✍عمر گفت: قريش براى خود چنين کارى را پسنديد و کارش درست و موفّق بود. ابن عبّاس مىگويد گفتم: اگر غضب نمىکنى، سخن مىگويم وگرنه ساکت مىمانم.
عمر گفت: سخن بگو.
گفتم: اين که گفتى قريش خليفه را برگزيد و موفّق بود، اگر قريش آنکس را اختيار مىکرد که خدا اختيار کرده بود (يعنى على علیه السلام را) موفّق بود. امّا اين که گفتى قريش کراهت داشت که خلافت و نبوّت در ما جمع بشود، همانا خداوند عزوجل در قرآن قومى را که کراهت داشتند وصف کرد، آن جا که فرمود:
✨"ذَلِک بِاَنَّهُم کرِهُوا ما اَنْزَلَ اللّهُ فَاَحْبَطَ اَعمالَهُم"✨
(محمّد ٩):
آنها از آنچه خدا در قرآن نازل کردهاست کراهتداشتند (که تعيين وصّى بعد از پيامبر باشد)؛ خداوند هم اعمالشان را تباه کرد.
👈عمر گفت: سخنانى از تو به من مىرسيد و نمىخواستم قبول کنم که از تو سر زدهاست، مبادا که منزلتِ تو نزد من زائل شود.
ابن عبّاس گفت: اگر حرفِ حقّ زدهباشم، قاعدهاش اين نيست که مقام من نزد تو از بين برود، و چنانچه آن سخن را نگفته باشم و دروغ به تو رسيدهباشد، من کسى هستم که مىتواند از آنچه که به دروغ به او نسبت دادهباشند دفاع کند. عمر گفت: به من خبر رسيده است که گفتهاى "خلافت رااز ما، از راهِ ظلم و حسد، دورکردند. " ابنعبّاس گفت: ظلم کردن بر ما را که هر دانا و نادانى دريافته است. امّا اين که مىگويى که من گفتهام حسادت کردند؛ ابليس هم بر آدم حسد برد و ما هم فرزندان آدم هستيم.
عمر گفت: دور است دلهاى شما بنىهاشم؛ چيزى در آن نيست مگر حسدى که از قلب شما بيرون نمىرود و کينه و غشى که زائل نمىشود و هميشه خواهدماند.
ابنعبّاس گفت: يا اميرالمؤمنين، آرام باش. گفتى بنىهاشم اين چنيناند. پيامبر از بنىهاشم است و خدا فرمودهاست:
✨(اِنَّما يريدُ اللّهُ لِيذْهِبَ عَنکمُ الرِّجسَ اَهْلَ البَيتِ وَ يطَهِّرَکمْ تَطهيرا.✨
(احزاب٣٣)
عمر گفت: دور شو از من ابنعبّاس. ابنعبّاس گفت: باشد از تو دور مىشوم؛ و برخاست تا برود. عمر شرم کرد و گفت: ابنعبّاس سرجايت بنشين. بهخدا قسم، من حق تو را مراعات مىکنم و آنچه تو را مسرور مىکند من هم آن را مىخواهم و دوست مىدارم. ابن عبّاس گفت: من بر تو و هر مسلمانى حق دارم؛ هر که حق مرا حفظ کند به خوشبختى خود رسيدهاست و هرکه آن را گمکند بدبخت شدهاست.
عمر ديگر نتوانست تحمل کند، بلند شد و رفت.
🔻روايت ديگر چنيناست که عمر در پى ابنعبّاس فرستاد و چون آمد به او گفت: والىِ حِمْص شخص خوبىبود و از دنيا رفت. برآنم که تو را به آنجا بفرستم، ولى بيم دارم. ابن عبّاس گفت: چرا؟ گفت: مىترسم که مرگم برسد و تو در آنجا باشى(که مرکزسپاه است) و مردم رابعد از من به سوى خودتان ( بنى هاشم) بخوانيد. مردم نبايد به سوى شما بيايند؛ از اين (نگرانى) مىخواهم راحت بشوم.
ابن عبّاس گفت: بهتراست کسى را والى کنى که خيالت از او راحت باشد.
❗️آرى، سياست کلّى حکومت در زمان عمر اين بود که حکومت، عربى و قرشى باشد و بنىهاشم هم از حکومت دور باشند.
🔻آنگاه که عمر به سمت شام رفت، معاويه بهاستقبال او آمد با شُکوهِ دستگاه کسروى. عمر، چون موکب عظيم او را از دور ديد، گفت: اين کسراىعرب است. و چون به نزديک او رسيد، بدو گفت: اين وضع توست و مىشنوم که نيازمندان در قصر تو معطّل مىمانند؛ چرا چنين مىکنى؟ معاويه عذرخواهىکرد و گفت: ما در بلادى هستيم که جاسوسانِ دشمن (روميان) در آن بسيارند؛ پس، ضرورت دارد که شکوهِ سلطنت خويش را آشکار کنيم تا از ما بهراسند.
📚سقيفه/مرحوم علامه سيد مرتضى عسكرى
🖍ادامه دارد ....
═✼
@nahjolbalaqhe✼═
🖥 کانال علی(ع) راز نهج البلاغه
#مروری بر تاریخ