شب به منزلم که در جنوب شرقی میدان نقش جهان در بازارچه مقصود، منزل یک نفر به نام آقا تقی به ماهیانه پنج تومان اجاره کرده بودم رفتم. شب تا صبح به فکر استخوانها بودم و صدمهای که برای پیدا کردن آنها خورده بودم، بالاخره تصمیم گرفتم که هر طور شده آنها را بیاورم بعد از اذان صبح و قبل از طلوع آفتاب با دوچرخه به همان قبرستان رفتم، مطمئن بودم که استخوانها را از گونی خالی کردهاند. ولی خوشبختانه گونی استخوان دست نخورده بود آنها را برداشته و اول آفتاب بدون اینکه صاحبخانه متوجه شود که استخوان مرده به منزل او آوردهام آنها را داخل اتاق و درپشت رختخواب مخفی کردم.
قصه استخوان به اینجا ختم نمیشود چون لازم است که استخوانها را تمیز نمایم و با سؤالاتی که از دیگران کردم بایستی مدت یک هفته استخوانها را در آب آهک قرار میدادم که پس از شستشو قابل استفاده شود. برای این کار از دیگ کوچکی که برای نرم نگهداشتن نان به کار میرفت استفاده نمودم. استخوانها را داخل دیگ ریختم و آهک تهیه کردم. مدت یک هفته آن را در اتاق نگه داشتم و برای شستشوی آنها یک شب تقریباً دو ساعت بعد از نیمهشب که همه خواب بودند آنها را لب حوض حیاط آورده تمیز کردم و آب کشیدم و پس از خشک کردن دو مرتبه آنها را در گونی گذاشته به اتاق بردم و در تنها طاقچه اتاق که جنب تنها درب ورودی بود گذاشتم.
یک شب که مشغول خواندن تشریح استخوان بازو بودم و یک استخوان بازو را آورده بودم برای مطالعه خواب چشمانم را فرا گرفت و چراغ نفتی که بنام لامپا7 نامیده میشد پایین کشیده و به خواب رفتم.نیمههای شب بود که بیدار شدم حس کردم که گونی حاوی استخوانها حرکت میکند و صدائی از آن شنیده میشود کمکم حس کردم که استخونها سر هم شده و یک اسکلت کامل درست شده، در این موقع به خود جرأت دادم و فتیله چراغ را بالا کشیدم. بلافاصله به نظرم رسید که اسکلت داخل گونی شد ولی هنوز گونی حرکت و صدا میکند.
از ترس صاحبخانه که یک مرد عصبانی و خشن بود و اتاقش هم جوار من بود نتوانستم فریاد بزنم ولی حرکت گونی و صدای آن را کاملاً میدیدم. تصمیم گرفتم از اتاق خارج شوم. با توجه به اینکه طاقچهای که استخوانها در آن بود جنب درب خروجی و بایستی از پهلوی آنها رد شوم ولی چاره نبود. با احتیاط برای ترک اتاق حرکت کردم. نزدیک گونی شدم که حس کردم گونی تکان نمیخورد ولی صدایی از بالای گونی شنیده میشود. بالاخره با ترس خارج شدم. مشاهده کردم که باران میبارد. چاره ای نبود که باید داخل اتاق شوم و بالاخره شدم. و تا صبح نخوابیدم.سپس متوجه شدمکه ناودانی آب باران پشت بام فوقانی را روی طاق اتاق من میریزد و ایجاد صدا کرده و بقیه تخیلات واهی بوده است.
از قضای روزگار در سن 75 سالگی باتفاق زن و فرزندان و نوهها و دامادها به همان منزل که اکنون توسط فرزند مرحوم آقا تقی به صورت رستوران سنتی درآمده رفتیم و پس از صرف ناهار اتفاقاً همان اتاق وجود داشت و فقط درب آن تعویض و فلزی شده بود و جریان را برای فرزندانم تعریف کردم.
📌 بخشی از کتاب «خاطرات هشتاد ساله (مرحوم) دکتر سید مصطفی مرتضوی» به قلم فضل الله خلیلی؛ کاری از انتشارات مهر زهرا(س)
🆔
@najafabadnews_ir
🆔
http://najafabadnews.ir