نجف آباد نیوز
⭕️ دومین شب تجمع جوان‌های شهر که با اولین شام مهر‌ماه۵۹ همراه بود، یک تفاوت مهم داشت؛ غیبت احمد حجتی
⭕️ صدا و سیما در بحبوحۀ حملات هوایی عراق، به مردم آموزش داده بود با شنیدن صدای انفجار، تمام لامپ‌ها و منابع نوری را خاموش کنند تا جنگنده‌های بعثی نتوانند به راحتی منازل مسکونی را هدف بگیرند. چون پالایشگاه و نیروگاه اصفهان، نزدیکِ نجف‌آباد بود و احتمال داشت جنگنده‌های عراقی در مسیر بمباران این دو هدف، نجف‌آباد را هم بزنند، مردم چشم‌ترسیده شده بودند و با هر انفجاری که ما انجام می‌دادیم، تمام ویلاشهر خاموش می‌شد. با این آتش‌بازی، سر و کلۀ گشت‌های سپاه هم پیدا می‌شد ولی خودمان را گوشه و کنار مخفی می‌کردیم. کلت‌کمری‌ام مثل همیشه دنبالم بود ولی برای پیشگیری از حساس‌تر شدن منطقه، تمرین تیراندازی نداشتیم و به آموزش‌های مختصر باز و بسته کردن کلاش، کلت و ژ۳ در کمیته بسنده کردیم. از زمانی که در کمیته مسلح شدم، یک جیبِ مخفی، تمیز و دکمه‌دار به سمت داخل شلوارم دوختم و بیست‌و‌چهار‌ساعته کلت کمری را همراه داشتم. فقط موقع خواب از خودم جداش می‌کردم. با فعالیت‌هایی که در کمیته داشتم، خیلی‌ از اراذل و خلافکاران کینه‌ام را به دل گرفته بودند و هر لحظه امکان داشت تلافی کنند. بعد از چند تمرین شبانه، قرار گذاشتیم بعد از نماز‌جمعۀ اولین هفتۀ جنگ، اعزام را برنامه‌ریزی کنیم. از جمع بیست نفره‌ای که با هم تمرین کردیم، دوازده نفر برای آمدن به جبهه اعلام آمادگی کردند. نماز‌جمعه که تمام شد، دیدیم جنگ‌زده‌ای با فولکس‌واگن‌اش کنار میدان ایستاده و کنجکاوی‌های رنگارنگ مردم را جواب می‌داد. سرش که خلوت شد، پرسیدیم ما را می‌بری اهواز؟ گفت: «نفری هزار‌تومان می‌گیرم، چونه هم نزنید که اصلاً جا نداره!» پول زیادی بود ولی چاره‌ای نداشتیم. قرار شد هر کس با این شرایط آمدنی است، ساعت ۴عصر با دنگ کرایه‌اش برگرده همان‌جا. ساک بستیم و بعد از خداحافظی از خانواده، آمدیم سرِ قرار. دوازده‌نفری به هر زجر و زوری بود داخل فولکس جا شدیم و راه افتادیم. واسۀ صبحانه رسیدیم به بیشه‌ای نزدیک اهواز. عراق به حدی جلو آمده بود که گلوله‌های توپ و راکت‌هایش از بالای سرمان رد می‌شد. حیدر‌علی امامی که مثل همه‌مان در نظامی‌گری ناشی بود، از درختی رفت بالا تا مبداء و مقصد شلیک‌ها را پیدا کند. تا مدت‌ها این کارش را دست گرفته و می‌خندیدیم. حوالی هشت صبح رسیدیم به میدان چهار‌شیر اهواز و از راننده بردمان جایی که بعدها فهمیدیم پادگان گُلف است؛ ستاد اصلی سپاه در خوزستان. راننده گفت: «بچه‌های سپاه این‌جا مستقرند، برید تو تا واسۀ رفتن به خط‌مقدم راهنمایی‌تان کنند». رحیم‌صفوی اولین پاسداری بود که به چشم‌مان آمد. آقا‌رحیم با ریش تُنک‌ و مشکی‌اش، قطار فشنگ‌اش، فانسقۀ تمیز و پوتین‌های گِتر‌کرده هیبت خاصی داشت. پیش رحیم که رفتیم، ارجاع‌مان داد به علی شمخانی فرماندۀ وقت سپاه خوزستان که داخل یکی از اتاق‌ها مشغول رتق و فتق امور بود. از جمع ما عبدالمحمود ایزدی که هم دانشگاهی‌اش بود را شناخت و بهتر تحویل‌مان گرفت. 📌به روایت یکی از مبارزان دوران انقلاب در نجف آباد 🆔 @najafabadnews_ir 🆔 http://najafabadnews.ir