#_پارت_چهارم
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
صدایی نیامد.دوباره گفتم :«یا االله ،یا االله!»🗣
این بار صداي زن جوانی بلند شد: «سرت رو بخوره! یا االله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!»🤨
مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: «خدایا توکل برخودت.»😣
رفتم تو. از چیزي که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود پخش زمین شود. فکر می کنی چه دیدم.
گوشه اتاق، روي مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان:«مینی ژوپ»نشسته بود، با یک آرایش غلیظ و حال بهم زن!🤢 پاهاش را هم خیلی عادي و طبیعی انداخته بود روي هم. تمام تنم خیس عرق شد.
چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هواي مرا درك کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطوراز اتاق زدم بیرون. پوتین ها را پام کردم. بندها را بسته نبسته،گونی را برداشتم.
بهم گفت: «آهاي بزمجه کجا داري می ري؟ بر گرد!»👿
گوشم بدهکار هار و پورت زن بی حجاب نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادري پریده بود.
زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توي حیات. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: «خانم داره صدات می زنه.»
«اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!»😒
گفت:«اگر نري، می کشنت ها!»
عصبی گفتم:«به جهنم!»😒
من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت می دوید.
دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد.
ازش پرسیدم: «پادگان صفر-چهار کدوم طرفه؟»
حیران و بهت زده گفت:« براي چی می خواهی؟»
گفتم: «می خوام از این جهنم دره فرار کنم.»
گفت:«به جوانی ات رحم کن پسر جان، این کارها چیه؟ اینجا بهت بهترین پول💵، بهترین غذا🍱، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.»
گفتم:«نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.»
وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توي خیابان، که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد.
آن روز هر طور بود پادگان را پیدا کردم و رفتم تو.
از چیزهایی که تو پادگاه دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد🤬
...........................................
✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋
🍃ادامه دارد....
لطفا فقط با ذکر
#آیدی_کانال و
#نام_کانال کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست....
حواست باشه مومن⛔️
ʝøɪŋ↷
•⎢
@motahare313yar⎟•
به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻