•°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
#_پارت_چهل_و_دو #خاک_های_نرم_کوشک✨ • حاجی را سلام برسانید🖐🏻 مجید اخوان🖊______ قرار بود با لشکر هف
✨ • سخنرانی اجباري😐 مجید اخوان🖊 _ هفته اي یکی ، دوبار تو صبحگاه سخنرانی می کرد.یک بار قبل از صبحگاه مرا خواست. رفتم پهلوش.گفت: «امروز بیا صحبت کن براي بچه ها.» لحنش مثل نگاهش جدي بود. یک آن دست و پام را گم کردم. تا حالا سابقه ي این جور کارها را نداشتم. متواضعانه گفتم: «حاج آقا شما سخنران هستی، ما که اهلش نیستیم.» لحنش جدي تر شد: «بري صحبت کنی بلد می شی.» شروع کردم به اصرار، که نروم.آخرش ناراحت شد. گفت: «من که یک پیرمرد بی سواد و روستایی هستم، صحبت می کنم، شماها که محصل هستین و درس خوانده، از پسش بر نمی آین؟ واقعاً خجالت داره!» سرم را انداختم پایین.حاجی راه افتاد.در حال رفتن گفت:«برو، برو خودت رو آماده کن که بیاي صحبت کنی.»... نه تنها من، همه ي کادر تیپ را وادار به این کار می کرد.یکی سخنرانی، اجباري بود؛ یکی هم غذا خوردن تو چادر بسیجی ها. وقت صبحانه که می شد، می گفت: «وحیدي و اخوان و مسؤل عملیات، برن تو اون گردان.» خودش و یکی، دو نفر دیگر تو گردان بعدي، و بقیه ي کادر را هم تقسیم می کرد تو گردانهاي دیگر.صبحانه را مهمان بسیجی ها می شدیم.کار خودش از همه مشکل تر بود:یکی، دو لقمه تو این چادر می خورد؛ یکی، دو لقمه تو چادر بعدي و...، این جوري به همه ي چادرها سر می زد. ناهار و شام هم همین برنامه ردیف بود.هر وقت کسی دلیل سخنرانی و آن وضع غذا خوردن را می پرسید، می گفت:«بسیجی ها شما رو باید با صدا بشناسن، نه با چهره.» می گفت: «شب عملیات، بچه ها تو تاریکی، صورت اخوان رو نمی بینن، صداي اخوان رو می شنون، تا می گه، برین جلو، می گن: این اخوانه. تا من می گم:برین چپ، می گن:این برونسیه.» هر کس این دلیلها را می شنید، جاي هیچ چیزي در دلش نمی ماند جز این که او را تحسین کند.تازه این یکی از عواید سخنرانی و هم غذا شدن با بسیجی ها بود.محسنات دیگر، جاي خودش را داشت. ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ ❁⎨@najvaye_noorr|🌓|