•°•|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|•°•
#_پارت_چهل_و_شش #خاک_های_نرم_کوشک✨ • چند دقیقه ي دیگر گذشت و باز خبري نشد.ناراحتی ام هر لحظه بیشتر
✨ • شهردار سیدکاظم حسینی🖊______ آن شب شستن ظرفها با حاجی بود. هرچند شب یک بار، این کار نوبتش می شد. یکسره این طرف و آن طرف می دوید:شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، ترخیص شان؛ دائم توي خط می رفت و هزار کار و گرفتاري داشت، ولی یکدفعه نشد شهرداري اش‌ را بدهد به دیگري. آن شب غذا که خوردیم، ظرفها را جمع کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره.ظرفها کنارش بود.یکی از بچه‌ها خواست به حساب خودش تیزبازي در بیاورد.آهسته بلند شد.رو نوك پاهاش آمد پشت حاجی. با احتیاط خم شد. ظرفها را برداشت و بی سرو صدا زد بیرون. فکر کرد حاجی ندیدش.دید، ولی خودش را زد به آن راه.می دانستم جلوش را نمی گیرد.بزرگوارتر از این حرفها بود که مابین جمع بزند تو ذوق کسی!😃زود سفره را جمع کرد.سریع رفت بیرون. کسی که ظرفها را برد، نشسته بود پاي شیر آب.خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشت سر، شانه هاش را گرفت. بلندش کرد؛صورتش را بوسید و گفت:«تا همین جا که کمک کردي و ظرفها رو آوردي، دستت درد نکنه، بقیه اش با خودم.» «حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا.» حاجی آستینهاي او را کشید پایین؛گفت:«نه آقاجان شما برو، برو دنبال کارت.» «حالا این دفعه رو نزن تو پرمون.» اصرارش فایده اي نداشت.کوتاه هم نمی آمد.از او پیله تر حاجی بود. آخرش گفت: «شما می خواي اجر این کارو از من بگیري؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده ي گردان هستم، ولی اگر برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه، این که نشد فرماندهی که!» بالاخره برگشت.وقتی آمد، گفت:«بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، می میرن.» ........................................... ✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋 لطفا فقط با ذکر و کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست.... حواست باشه مومن⛔️ ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ ❁⎨@najvaye_noorr|🌓|