#_پارت_شصت_و_هفت
#خاک_های_نرم_کوشک✨
•
هدیه هاي شخصی🎁
سید کاظم حسینی🖊_______
یکی بار با هم آمدیم مرخصی.او رفت دنبال کارش و من هم رفتم خانه. به قول معروف، خستگی راه هنوز تو تنم بود که آمد سروقتم. گفتم: «استراحت دیگه بسه.»
گفتم: «خیره ان شاءالله، جایی میخوایم بریم؟»
لبخندي زد و گفت: آره، اومدم که هم خودت رو ببرم، هم ماشین رو.»
منتظر جواب نماند.زد پشت شانه ام و گفت:«زود حاضر شوکه بریم.»
دیدم کم کم قضیه دارد جدي میشود.پرسیدم: «کجا؟»
«همین قدر بدون که چند ساعتی کار داریم.»
به شوخی گفتم: «بابا ما همه اش چهار روز مرخصی داریم، همینم به مون نمی بینی که یک استراحتی بکنیم؟»
بلند شد. دست مرا هم گرفت و بلند کرد. با خنده گفت: «این حرفها رو بگذار کنار، زود باش که دیر می شه.»
سریع حاضر شدم و با هم راه افتادیم.
بین راه از چند تا فروشگاه سر زدیم. چیزهاي زیادي خرید. همه را هم می داد کادو می کردند.بار آخر که سوار ماشین شدیم و راه افتادیم، گفتم: «بالاخره می گی کجا می خوایم بریم حاجی یا نه؟»
لبخندي زد و گفت: «می ریم دیدن شهدا.»
«دیدن شهدا؟!»
« در اصل می ریم دیدن خانواده هاي شهدا، به هر حال اونا هم بوي شهدا رو می دن، می دونی که روح شهید متوجه ي خانواده اش هست، در حقیقت ما به دیدن خود شهدا می ریم.»...
گردان ما چند تا شهید داده بود.آن روز به خانواده ي تک تکشان سر زدیم. تو هر خانه هم می رفتیم، عبدالحسین به یکی از بستگان نزدیک شهید، یکی از آن هدیه ها را می داد.
کارمان تا غروب طول کشید و هنوز هم تمام نشده بود.اذان مغرب را که گفتند، تو یکی از محله هاي جنوب شهر مشهد بودیم.رفتیم مسجد همان محل.نماز را به جماعت خواندیم. بعد از نماز و مختصري تعقیبات، داشتم آماده ي
رفتن می شدم که یکدفعه عبدالحسین گفت: «الهی به امید تو!»🤲🏻
گفت و بلند شد. یکراست رفت پهلوي پیش نماز. چند لحظه اي کنارش نشست. نمی دانم به هم چه گفتند و چه شنیدند. ولی دیدم یکهو بلند شدند. آن روحانی، عبدالحسین را گرم تحویل گرفته بود و احترامش را خیلی داشت. با هم رفتند پاي تریبون.
آقاي روحانی رو کرد به جمعیت و بعد از گفتن مقدماتی، ادامه داد:«امشب افتخار این رو داریم که خدمت یکی از فرماندهان عزیز جبهه و جنگ هستیم؛ حاج آقا برونسی که حتماً از دلاور مردیهاي ایشان شنیده اید.»
همهمه اي از بین جمعیت بلند شد و بعد هم صلوات فرستادند.
عبدالحسین، خونسرد و آرام ایستاده بود. «این افتخار دیگه رو هم داریم که از صحبتهاي این رزمنده ي عزیز استفاده کنیم و ان شاءلله همه مون بهره ببریم.»
جمعیت دوباره صلوات فرستادند. عبدالحسین رفت پشت تریبون. بعد از مقدماتی، بنا گذاشت به صحبت. از جبهه و جنگ گفت و از این که نباید جبهه ها را خالی گذاشت. خیلی پر شورحرف می زد و مسلط. بی اختیار یاد لحظههاي قبل از عملیات افتاده بودم، و یاد حال و هواي عبدالحسین، وقتی که تو نقطه ي رهایی سخنرانی می کرد براي بچه ها. واقعاً نقطه ي رهایی، نقطه ي رهایی می شد از دنیا و از تمام تعلقات دنیایی؛ اثر صحبت او.
تو آن لحظه ها وقتی به خودم آمدم، دیدم عبدالحسین رفته تو فازمعنویات و دیدم مسجد یکپارچه شور و هیجان
شده. تأثیر صحبتش، تو چهره ي خیلی ها واضح و آشکار بود.
خوب یادم هست بعد از سخنرانی، خیلی ها، مخصوصاً جوانها، بلند شدند. همان جا ثبت نام کردند براي رفتن به جبهه ها. بعضی ها شان حتی بعداً جذب سپاه شدند.
آخر شب، وقتی برمی گشتیم خانه، به اش گفتم: «حاج آقا شما چرا درخواست ماشین نمی کنید براي این جور کارها؟»
خندید و گفت: «می خوام اجري هم به شما برسه.»
گفتم: «لااقل هدیه هایی رو که به خانواده ي شهدا می دین، پولش رو که می شه از سپاه گرفت.»
«ارزش این کارها به همینه که آدم از جیب خودش مایه بگذاره.»
وقتی این حرف را می زد به حقوق کم او فکر می کردم و به افراد تحت تکلفش🧐😢
...........................................
✍🏻✨🦋✨🦋✨🦋
لطفا فقط با ذکر
#آیدی_کانال و
#نام_کانال کپی شود در غیر این صورت کپی شرعا جایز نیست....
حواست باشه مومن⛔️
ـــ||🌤☁️||♡نجــوا؎نـوࢪ♡ـــــــــــــــــ
❁⎨
@najvaye_noorr|🌓|