نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
روایت واقعی زندگی ایلای به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) موندم چیکار کنم گریه کردم گریه کردم گریه کردم
روایت واقعی زندگی ایلای به قلم (یاس) کسرا برگشت و اینبار رنگ نگاهش طور دیگری بوددو قدم جلوتر اومدبازوم گرفتم و کمکم کرد واستم نفسش به صورتم خورد مثل مسخ شده ها به چشماش نگاه کردم _نه نه گفت و سریع رفت باورم نمیشد همه چیز دوباره معحزه وار درس شد آیسو از اتاقش بیرون امد و درست مثل یک آدم بالغ و عاقل که همه چیز میفهمه اومد و بغلم کرد سرشو روی شونه هام گذاشت و گفت _ مامانی غصه نخور عمو گفت ما بازم میریم کافی شاپ به صورت معصوم و زیبای آیسو نگاه کردم و گفتم _خرگوش کوچلو گوش واستاده بودی آیسو خندید پا شدم تا توی ظرفشویی آشپزخانه آبی به صورتم بزنم که چشمم به بسته های خرید گوشه سالن افتاد _ اینا چیه _ مامان چون تو دیر اومدی منو عمو رفتیم خرید رفتم جلو و بسته ها رو نگاه کردم نزدیکه ده بسته خرید بود از گوجه و خیار و سیب زمینی بگیر تا ماکارونی گوشت و غیره کسرا چه روح بلندی داره فکر میکردم الان با فهمیدن این حقایق حتی اجازه نمیده تو کافی شاپش کار کنم ولی اون نه تنها اخراجم نکرد بلکه این همه خوبی رو هم در حقم تموم کرده تنها چیزی که فکرمو مشغول کرده رویارو شدن با بچه های کافی شاپ هستش ولی من مجبورم که به کارم برگردم باید این زندگی را درستش کنم باید کمی دورتر از در کافی شاپ وایستادم و دارم نگاه می کنم روزیتا و سحر و بچه های دیگه کافی شاپ اومدن و مشغولن رزیتا و سحر نمیدونم چی به هم دیگه میگن و همش میخندن از واکنششون میترسم _ مامانی چرا نمی آی _دخترم یکم واستا _بریم دیگه مامان بیا دیگه _الان میریم بوق بلند ماشینی باعث شد از جامون بپریم برگشتم و صورت خندان کسرا دیدم از تو ماشین با صدای کمی بلند تر گفت _ چرا اینجا وایسادی رفتم جلوتر و گفتم _ سلام خوبی _من خوبم تو خوبی _خوبم _چرا اینجا وایسادی سوار شو بریم _نمیخواد دو قدم راهه _ باشه پس منم میرم ماشین پارک کنم _باشه میبینمت آروم آروم سمت کافی شاپ رفتم با اینکه همین دیروز اینجا بودم ولی دلم اندازه یک سال ندیدنش تنگ شده در باز می کنم و صدای جرینگ آویز درمون بلند میشه رزیتا و سحر همزمان به سمتم برمیگردن رزیتا با پوزخند و سحر با خنده نگاهم میکنه _ سلام و پشت سرم صدای سلام گفتن کسرا میاد _سلام وقت همگی بخیر سحر جواب سلاممو داد و رزیتا روبه کسرا جواب سلام کسرا رو داد آب دهنمو قورت دادم و سمت اتاق رفتم به خودم تو آینه زل زدم تقصیر خودم بود که این اتفاق افتاد ولی اجازه نمیدم کار و آرامشمو ازم بگیره به خاطر آیسو اومدم به خاطر آیسو هم میجنگم رژ لبمو برداشتم و به لبام کشیدم یه دور لب نازک و زیبا هم کشیدم صورتم از بی روحی در اومد و از این رو به اون رو شد مدادمو برداشتم و کمی چشمامو دستکاری کردم مرتب بیرون اومدم سرمو بالا گرفتم و سمت کسرا رفتم کسرا با رزیتا و سحر و دو نفر دیگه از بچه ها صحبت می کنه کل نفرات این کافی شاپ پنج نفره کسرا تا منو دید کنار خودش جا باز کرد و گفت بیا جلو تر رفتم و کنارش واستادم راستش خیلی معذبم کسرا رو به بچه ها گفت اتفاقات دیروز فراموش کنید من همه دوربین های کافی شاپ رو بررسی کردم کاملا مشخصه که ساختگی بود ما علیه اونا شکایت کردیم انشالله به زودی نتیجه اش رو هم میگم خواستم بگم که دوستی ما با ایلای سر جاش هستش و همه مثل سابق به کارشون ادامه میدن کسرا سرشو سمت روزیتا برگردوند و انگار که فقط مخاطبش اون باشه گفت _ و نبینم کسی از ماجرا دیروز سوء استفاده کنه همه چیز مثل سابق هست حالا برگردین سر کاراتون که امروز سرمون خیلی شلوغه دوتا تولد داریم در ضمن در نبود من ایلای مدیریت اینجا بر عهده داره صدای پوزخنده رزیتا باعث شد همه سرشونو سمت روزیتا برگردونن _به چی میخندی رزیتا که انگار از این سوال کسرا ناراضی هستش خودشو جمع و جور کرد و گفت _هیچی چیز خاصی نیست و همزمان که سمت میزش میرفت آروم گفت _خدا شانس بده ꕥ࿐❤️🕊 https://eitaa.com/joinchat/255787356Cbbf20b395b