نَــــــــــღــــــجــــــــوا‌‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎‎‎‌‎ꕥ࿐♥️
به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس) #ایل_آی فاطمه_کی بود؟؟؟ یه همکار دارم یکم به نظرم خیلی از خود راضی هستش
به قلم (یاس) _چه فکر خوبی فاطمه_ بله من همینجوری خوش فکرم الی منم خیلی حوصلم سر میره _خوب چرا یه بچه نمیاری _وای نه حوصلشو ندارم _ بالاخره که باید بیاری _ آره ولی الان زوده _زهره و اکبر آقا بالاخره یه بچه رو به فرزندی قبول کردن _واقعاً _آره بالاخره زندگی زهره هم رنگ و بوی بچه گرفت _ خیلی خوشحال بشدم خداروشکر زهره خانوم خیلی خوب بود _آره _ الی میگم عروسی کسرا نزدیکه لباس اینا داری _ نه راستش ندارم _یع روز قرار بزاریم باهم بریم خرید _ فاطمه با چکای ماشین و خرجای دیگه نمیدونم اصلا چیزی میمونه یا نه میتونم برم خرید یا نه _خوب ماشین کلاً در نظر نگیر اونو مهدی و محمد میدن بعدا بهشون پس میدی هر کدوم که داشتن میدن تو نگران نباش تو الان فقط به فکر عروسی باش _خوب آیسو که لباس داره هم لباس داره هم طلا ولی من نه لباس دارم نه طلا فاطمه خندید و گفت _ آره فینگیلی خانوم خیلی قری هستش لبخند زدم و تا نیمه های شب با فاطمه از هر دری صحبت کردیم از خاطرات دوران دور گفتیم و خندیدیم از دوران مجردی فاطمه از سفراش با مهدی و از خانواده مهدی تعریف کرد صبح روز بعد تا ساعت ۱۰ خواب بودیم مامان_ دخترا پاشید دیگه ظهر شد فاطمه _خاله تازه ساعت دهه آیسو_مامانی پاشو دیگه من گشنمه _مامان زهرا خانم که زنگ نزده؟؟؟ مامان_ الاناس زنگ بزنه پاشید صبحانه بخوریم فاطمه_ خاله بوی چیه قرمه‌سبزی گذاشتی از الان مامان_آره گفتم وقت نمیشه بهتره همین صبح بزارم تا ظهر کاملاً جا بیفته فاطمه_ پس من ناهارم اینجام و بعد خندید و گفت _مهمون به این پررویی داشتی خاله منم گفتم _ نه والا تو از اولیشی صبحانه خورده نخورده زهرا خانوم زنگ زد با فاطمه مامان و آیسو آماده شدیم رفتیم خونه زهرا خانوم زنگ درو که زدیم پسرش محمد جواد درو باز کرد اول نگاهی به من و بعد نگاهی به فاطمه کرد 🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃