به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#ایل_آی
محمد برگرو نگاه کرد و بعد با خنده گفت
_ مبارکه پس بالاخره قبول شدی
باید شیرینی بدی
با تعجب برگهرو ازش گرفتم نگاش کردم وای خدای من نوشته بود قبول
اشک از چشمام جاری شده بود
بلند گفتم
_قبول شدم قبول شدم
محمد با تعجب نگاهم کرد یه جوری هم نگاه کرد انگار که به عقلم شک کرده بود گفت
_ مگه نمیدونستی قبول شدی
_ نه آخه پارک دوبلم کج شد فکر کردم بازم رد شدم
محمد خندید و گفت
_ بیا بریم بچه خنگول من بیا بریم
با خنده گفتم
_ چه جالب قبولم کرده من چقدر گیجم که برگ رو نگاه نکردم
هردومون خندیدیم
توی راه که بودیم نگاهی به چهره اش کردم
کاملا متوجه میشدم که ناراحت
برای همین گفتم
_از چیزی ناراحت شدین
_ آره
_میتونم بپرسم از چی
_ فعلا نه
_چرا نه
تبسمی کرد و گفت
_شیرینی چه کارش کنیم
_ خوب فصل بستنی که الحمدالله گذشته بنابراین بمونه سال آینده ایشالله ازدواجتون جور شد به دوتایی تون بستنی میدم
_ از الان تا سال آینده
نهیر ما نسیه کار نمیکنیم
الان باید بخری
کافی شاپ یه قهوه بخوریم
_ چون قبول شدم و خوشحالم باشه
فقط یه زنگ به مامانم بزنم بگم قبول شدم
_ولی من جای تو بودم میرفتم خونه و سورپرایز شون می کردم
_اینم فکر خوبیه یه پیتزا میخرم برگشتنی آیسو هم دوست داره
قرار بود عکس یاس نشونم بدین
_ حالا وقت زیاده
نشونت میدم
ولی به نظر تو من چیکار کنم
_باید باهاش حرف بزنی دیگه کاری کنی که اونم عاشقت بشه تا بتونه اگه مانعی بود مقاومت کنه
ولی یه چیزی بگم آقا محمد
_ بگو جانم
_ خواهرانه بهتون میگم سعی کنین حمایت خانواده تون رو داشته باشیم
وقتی خانواده ها مخالفت انگار انرژی منفی اونا نمیزاره انگار سد ای هست که عبور ازش مشکله
سعی کنین با یاس صحبت کنین تا بتونین با هم موافقت خانوادهها را از راه درستش به دست بیارید
_منم به خاطر همین تا الان صبر کردم
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃