به قلم #فاطمه_دادبخش(یاس)
#کیمیا
کیمیا متوجه بود که استاد امروز دلش شیطونی کردن نامزدی میخواهد
ولی در تعجب بود اگه خواستار همچین رابطههایی بود چرا مصرانه و جدی میخواست که نامزدی رسمی در کار نباشد
بعد از سفارش و آوردن غذا در ظروف با نقش و نگار سنتی و آبی لاجوردی شام با بحث درباره خانواده ها خورده شد
میلاد از خواهرش صحبت میکرد و شرایط زندگی در خارج از کشور
کیمیا نگاهی به ساعت کرد و گفت
_بهتره برگردم ساعت از ۱۱ نیمه شب گذشته
با موافقت میلاد آرام آرام به سمت خونه برگشتند
کیمیا از میلاد خیلی رسمی تشکر کرد
و و میلاد دوباره دستش رو جلو آورد و گفت
_ شبت بخیر عزیزم
کیمیا آهی کشید و دوباره با اکراه به میلاد دست داد
و با هم خداحافظی کردند
تو دلش گفت خوب شد فقط دس دادن میخواد
اگه بوس بغل میخواست چه کار باید میکردم
در رو که بست تازه یادش افتاد که زهرا بهش زنگ نزده
و با خودش گفت
یعنی تا الان خبری از حسین نشده
ولی به محض ورود به خونه با چشمهای اشکی زینب خانم روبرو شد
دستپاچه خودش رو به زینب خانم رسوند و گفت
_ مامان چی شده
چرا گریه میکنی
زینب خانوم با غصه گفت
_ ایشالله من بمیرم از دست همتون راحت بشم
کیمیا با تعجب به زهرا که از آشپزخانه برای پدرش چایی ریخته بود نگاه کرد و گفت
_ چرا آخه مگه چی شده
حسن آقا کلافه بود شایدم عصبانی ولی حرفی نمیزد ساکت به پنجره نگاه میکرد
کیمیا لحظه ای فکر کرد شاید بخاطر دیر اومدن کیمیا عصبانی هستن برای همین رو به زینب خانم که فین فین میکرد گفت
_مامان بخدا رستورانی که رفتیم از اینجا خیلی دور بود منم اصلا حواسم به ساعت نبود
قول میدم دیگه دیر برنمیگردم
_کی با تو بود فعلا که یدونه تو بین بچه ها بی مشکلی
اون رضای مادر مرده که نمیدونم کدوم خدا نشناسی رفته تو جلدش داره بچمو بدبخت میکنه
اون زهرا که اون نمک نشناس زندگیشو تباه کرد
اون از بچم حسین که خودش دلش پر درده هر روز داره دنبال بدبختیای ما میدوه
خدایا گناهم چیه روزگارم اینه
وبعد با شدت بیشتری گریه کرد حسین از اتاقش بیرون اومد
کیمیا میخواست از حسین بپرسه که چی شده با دیدن حسین دهنش همونجوری باز مونده و با تته پته گفت
_حسین
🌼🌼🌼🌼🌼🌼